بهخودتبیا

#به_خودت_بیا


به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
دوباره خوابیدم. بعد پاشدم. به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام.
خوابیدم.
وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.


آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی.
آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی.
بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود.
بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست.

قدر این آدم ها را باید بدانیم،
قبل از شش و بیست دقیقه ....

#گل_خواستگاری
دیدگاه ها (۴)

عکاس خودم^__^دلم میخواست کسی باشد که مرا " بلد" باشد . بلد ب...

‌عکاس خودم ^__^"تو "جاذبه منی...این دیگه ''سیب'' لازم ندارد،...

#گل_خواستگاریاز #خوشبختی های بی تو بیزارم؛بیزارمثل کودکی #مع...

آسمان می دود ز خویش بروندیگر او در جهان نمی گنجدآه، گوئی که ...

دختر سایهPart=14«اون یک سگه که نمی تونی مراقبت باشه من می‌بر...

سه پارتی هیسونگ p1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط