صبح با خواب بدی که دیدم از جام بلند شدم ،یه لیوان آب خورد
صبح با خواب بدی که دیدم از جام بلند شدم ،یه لیوان آب خوردم یهو چشمم به ساعت افتاد واای خدا ساعت 11 ظهر بود و من تازه بیدار شده بودم.سریع دست و صورتمو شستم و رفتم آشپزخونه که دیدم سعید یه کاغذ چسبونده روی در یخچال و توش نوشته بود: سلام خانومم من امروز تا عصر تمرینم نگرانم نشی .مواظب خودتون باش.خداحافظ.لبخند زدم و رفتم اتاق سپهر و بیدارش کردم ،یه لیوان شیر براش ریختم و با بیسکوییت خورد و بعدش مثل همیشه رفت سراغ بازی و شیطونی کردن و منم مشغول پختن غذا شدم.یهو یه فکری به سرم زد ،تصمیم گرفتم واسه سعید و بچه ها غذا درست کنم و ببرم و برای همین قرمه سبزی پختم که همه شون دوست داشتن.بعد از آماده شدن غذا یه ظرف بزرگ سالاد شیرازی و یه ظرف هم ماست و خیار درست کردم و همه رو گذاشتم توی یه سبد که یهو سپهر اومد پیشم_مامانی؟._جونم عزیزم._کجا میخوایم بریم؟._میریم پیش بابا و عموها که براشون ناهار ببریم._اخ جووون پس بریم حاضر بشیم.خندیدم و بردمش توی اتاق یه سوییشرت کلاه دار سورمه ای با شلوار سورمه ای تنش کردم و موهاشو شونه زدم ،خودمم یه مانتوی صورتی کمرنگ با شلوار طوسی و شال طوسی صورتی پوشیدم و بعد از یه آرایش ملایم سبد ناهار رو گذاشتم صندوق عقب با سپهر سوار ماشین شدیم حدودا یکساعتی طول کشید تا رسیدیم سالن تمرین و رفتیم داخل همه مشغول استراحت بودن و حواسشون پرت بود یه دفعه اقای خوشخبر منو دید و اومد سمتم._سلام لیلی جان خوبی؟ ._سلام اقای خوشخبر مرسی ممنون شما خوبین هیچی واستون غذا آوردم._عه عه چرا زحمت کشیدی اخه اینا سنگینه دستت گرفتی برات خوب نیست با این بچه توی شکم و گرفتاری غذا درست کردی آوردی تو الان باید استراحت کنی دخترم ._این چه حرفیه کاری نکردم که._دستت درد نکنه واقعا لطف کردی این سبد رو بده به من سنگینه._نه خوبه میارم خودم._لجبازی نکن دختر بده به من.سبد رو دادم به اقای خوشخبر و با هم رفتیم سمت بچه ها. اقای خوشخبر سبد رو گذاشت زمین و گفت_خب روتون رو برگردونین ببینین کی اینجاست.همه شون برگشتن و با دیدن من لبخند زدن و اومدن طرفم و یکی یکی دست دادن و سپهر رو کلی بوس کردن._عههه راستی اقای خوشخبر چه زود ناهار خریدین برامون ._اقای فرهاد خان اینارو من نخریدم لیلی جان زحمت کشیده برامون آورده._وااای خدااااا دستت طلا مرسیی هستی روده کوچیکه داشت بزرگه رو میخورد._خواهش میکنم بمب انرژیمون نوش جانتون.همگی نشستن و براشون غذا کشیدم ولی سعید نبود خواستم از بقیه بپرسم کجاست که محمد گفت_نمیخواد اینقدر دنبالش بگردی تو سالن بدنسازیه خندیدم و با اجازه از اقای خوشخبر رفتم پیش سعید.داشت بند کفشاشو میبست ،کنارش نشستم که یهو دست از کار کشید و آروم سرشو آورد بالا و با تعجب زل زد بهم._سلام اقای خاص من._ سلام خانوم خانوما تو اینجا چیکار میکنی؟؟._غذا آوردم براتون ._مگه دکتر نگفته باید استراحت کنی با این وضعت اومدی اینجا ._سرمو انداختم پایین و گفتم_ناراحتی که اومدم؟._اخه دیوونه من که از خدامه تو کنارم باشی فقط نگران خودتو و اون فسقلی توی شکمتم ._نگران نباش من مواظبم._خب حالا سرتو بیار بالا.سرمو آوردم بالا لبخند زدم و دستمو گذاشتم روی صورتش که دستمو بوسید و موهامو که از شال زده بود بیرون انداخت پشت گوشم._سعید؟._جانم._بیا بریم ناهار بخوریم رنگت پریده معلومه گرسنه ای._تورو میبینم همه چی یادم میره اصن .خندیدم و اونم با دیدن خنده م زد زیر خنده و بعدش دوتامون رفتیم پیش بقیه._به به به دو قمری عاشق اومدن الهی الهی ._فرهاد میخوای دهنتو ببندی و ناهارتو بخوری؟._عههه به تو چه اصن ._اخخ که من یه روز تورو خفه میکنم ._امیررر اینقدر به من گیر نده در ضمن من تورو زودتر خفه میکنم معلم اخلاق.بهشون میخندیدیم و این باعث میشد که ناهار بهتر بهمون بچسبه.بعد از خوردن ناهار همراه با شوخی و خنده بچه ها همشون لباس عوض کردن و رفتن خونه هاشون ،منو و سعید هم اقای خوشخبر رو رسوندیم و رفتیم خونه&&&خب عشقا اینم پارت جدید تابستونی.نظر نشه فراموش.مرسیی
۱۱.۷k
۰۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.