فرناز جعفرزادگان
بانو "فرناز جعفرزادگان"، شاعر و منتقد و محقق ادبی ایرانی، زادهی جمعه ۱۳ آبان ۱۳۵۶ خورشیدی در شیراز است.
(۶)
بدرود آبرو
بدرود
که داغم کردی
میان این همه همهمه
چشمم آب نمیخورد
از این عابر بیقدم
که ذره ذره آب شد
در هیاهو
آب
آبی
که رفته، بر نمیگردد
و من بر گِرد این خیزاب
نشسته بر میخیزم
آب را سر میکشم
در آینه
به چهرهای مینشینم
که با آب بیدار شد
گاهی یک استکان آب
جهان را آفتابی میکند.
(۷)
جادو میکند عبور
در ایستادن حرف
به قامت پیامبری از جنس واژه
من
باکرهگی ماه در گر گرفتگی دشتانم
وقتی که در نجابت غروب
مارها میخزند
در آستین
مارهایی که میخواهند عصا شوند
تا ما را
به قدمهایی نامرئی برسانند
دیگر اعتمادی به راه نیست
باید به چشمهام ایمان بیاورم.
(۸)
ای فکر جذام گرفته
کلاف سر درگمات را
به گور که میسپاری
که در باور علفهای هرز
به سرزمین مغزهای مرده
سلام میدهی
برگرد
برگرد
دیگر
نه ایوبی مانده
و نه گیسوی زنی
تا صدای شیون تمام زنان جهان باشد.
(۹)
آ
و
ا
ر
گلوی درد را میگیرد
و صدا
در آروارههای ترس خرد میشود
داغ نام دیگر سرزمین من است
نشانیی آتشهایی
که خاموش نشد
و خاموش شد
نشانی ی آتش نشانها
...
اینجا در قلب انسان
آتشی روشن است
و تنها دهان آوار
جای همهی شعلهها
فریاد میکشد.
(۱۰)
شب ستاره را نمیدید
و جنگل درخت را
و تو مرا
من از مه نیامده بودم
که خورشید را از من گرفتی.
(۱۱)
خواب دیدم
پرستویی در آسمان
به دنبال لانهاش میگشت
و نمیدانست
کسی جز باد نمیداند
انتهای آسمان کجاست.
(۱۲)
با کلمات ساده به فکر فردا باش
که ماه با تو میشکفد
و اگر شعر نباشد
دریا هم در سکوتی عمیق
بخار میشود.
(۱۳)
ای آبی سلیس
ای جزر و مد اتفاق
چشمهای خیس من
با تو
ماه سیبیست
که هر شب در دامن جاذبهی
زمین میافتد.
(۱۴)
یکی یکی درها بسته میشد
و من،
به پنجرهای فکر میکردم
که رو به غروب
باز میشد.
(۱۵)
چراغی در این حوالی
در چشم وقت سوسو نمیریزد
چقدر این جاده از مسیر دیروز پر است
چقدر با تو بودن را
به خاطر فردا
نفس میکشم.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
(۶)
بدرود آبرو
بدرود
که داغم کردی
میان این همه همهمه
چشمم آب نمیخورد
از این عابر بیقدم
که ذره ذره آب شد
در هیاهو
آب
آبی
که رفته، بر نمیگردد
و من بر گِرد این خیزاب
نشسته بر میخیزم
آب را سر میکشم
در آینه
به چهرهای مینشینم
که با آب بیدار شد
گاهی یک استکان آب
جهان را آفتابی میکند.
(۷)
جادو میکند عبور
در ایستادن حرف
به قامت پیامبری از جنس واژه
من
باکرهگی ماه در گر گرفتگی دشتانم
وقتی که در نجابت غروب
مارها میخزند
در آستین
مارهایی که میخواهند عصا شوند
تا ما را
به قدمهایی نامرئی برسانند
دیگر اعتمادی به راه نیست
باید به چشمهام ایمان بیاورم.
(۸)
ای فکر جذام گرفته
کلاف سر درگمات را
به گور که میسپاری
که در باور علفهای هرز
به سرزمین مغزهای مرده
سلام میدهی
برگرد
برگرد
دیگر
نه ایوبی مانده
و نه گیسوی زنی
تا صدای شیون تمام زنان جهان باشد.
(۹)
آ
و
ا
ر
گلوی درد را میگیرد
و صدا
در آروارههای ترس خرد میشود
داغ نام دیگر سرزمین من است
نشانیی آتشهایی
که خاموش نشد
و خاموش شد
نشانی ی آتش نشانها
...
اینجا در قلب انسان
آتشی روشن است
و تنها دهان آوار
جای همهی شعلهها
فریاد میکشد.
(۱۰)
شب ستاره را نمیدید
و جنگل درخت را
و تو مرا
من از مه نیامده بودم
که خورشید را از من گرفتی.
(۱۱)
خواب دیدم
پرستویی در آسمان
به دنبال لانهاش میگشت
و نمیدانست
کسی جز باد نمیداند
انتهای آسمان کجاست.
(۱۲)
با کلمات ساده به فکر فردا باش
که ماه با تو میشکفد
و اگر شعر نباشد
دریا هم در سکوتی عمیق
بخار میشود.
(۱۳)
ای آبی سلیس
ای جزر و مد اتفاق
چشمهای خیس من
با تو
ماه سیبیست
که هر شب در دامن جاذبهی
زمین میافتد.
(۱۴)
یکی یکی درها بسته میشد
و من،
به پنجرهای فکر میکردم
که رو به غروب
باز میشد.
(۱۵)
چراغی در این حوالی
در چشم وقت سوسو نمیریزد
چقدر این جاده از مسیر دیروز پر است
چقدر با تو بودن را
به خاطر فردا
نفس میکشم.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
۸.۶k
۲۳ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.