پارت۱۶۵
#پارت۱۶۵
از زبون سینا:مکان:سیلورنا
گیج شده بودم و نمیدونستم چطور این پیرمردو از جلوی نگهبانا رد کنم.
همینطوری داشتم اطرافو نگاه میکردم که یهو چشمم خورد جعبه های بزرگی که مخصوص حمل وسایل ازمایشگاه بود افتاد.
***
_اونا چیه؟
_وسایلای شیشه ای ازمایشگاه باید تعویض شن.
یه ابروشو داد بالا و گفت:
_اونا که تازه عوض شدن.
_آره ولی اون احمقا کنار بخاری گذاشتنش.ت صُبم سرد شدن ترک برداشتن.
مشکوک نگام کرد و جلو اومد تا نگاهی بهش بندازه.
_چیکار میکنی؟
_میخام ببینمشون.
با خشم گفتم:
_ینی چی میخام ببینمشون. تو اصلا بیخود کردی جلوی منو گرفتی که حالا سوال پیچمم میکنی.
صاف ایستاد. انقدر جدی بودم که به خودش اومد. من از نظر مقام توی سازمان از اونا خیلی بالا تر بودم. انگار اینو یادش اومد. زیر لب گفت:
_شرمنده.ما فقد ماموریم.
_پس به کارت برس و انقد فضولی نکن.
سری تکون داد و من با اخم چرخو حرکت دادم.
به هر سختی ای که بود جعبه رو صندوق عقب گذاشتم و درو بستم. سوار شدم و به سرعت ازونجا دور شدم. رفتم سمت خونه.
سعی کردم زود تر برسم که توی ماشین اذیت نشه.
ماشینو توی پارکینگ گذاشتم و سریع رفتم سمت صندوق. در جعبه باز بود. نیم نگاهی بهم انداخت و اومد بیرون.
به چشمام نگاه نمیکرد انگار انتظار نداشت که نجاتش بدم و فکر میکرد میخام لوش بدم. زیرلب گفت:
_ممنون
سرمو تکون دادم و گفتم:
_من حاضرم برای از بین بردن ناظری هرکاری بکنم.
سرمو کج کردم و ادامه دادم
_اینم یه جورشه.
جلو تر رفتم و گفتم:
_بفرمایید.
پشت سرم اومد.با اسانسور رفتیم طبقه ی سوم. به واحد خالی آیدا نگاهی انداختم و نفسمو صدادار و کوتاه بیرون فرستادم. یه چیزی شبیه افسوس...
کلید انداختم و وارد واحدمون شدم. گفتم یه چند لحظه دم در باشه تا به سما بگم.
توی آشپزخونه مشغول گوجه رنده کردن بود. با دیدنم سلام کرد و گفتم که مهمون داریم.سری تکون داد و یه شال انداخت روی سرش. اشاره کردم که بیاد تو.
سما با دیدن سعید ایستاد و چشماش گرد شد. سعید زیر لب سلام کرد و من گفتم:
_اقای نوری رو که میشناسی.
سما رو به من گفت:
_ولی مگه...
_به وقتش برات توضیح میدم.
روبه سعید گفتم.
_اون اتاق خالیه میتونی اونجا استراحت کنی.
سری تکون داد و بی حرف به سمت اتاق رفت.
حتما خیلی خسته بود. رفتم آشپزخونه و روی صندلی نشستم. سما گفت:
_تو نمیدونی اون مشکل داره؟چرا اوردیش اینجا؟
_اون هیچ مشکلی نداره. اون فقط یه مرد بیگناهه که توی یه دنیای اشتباهه. اون پدر آیداس سما.
سما سرشو انداخت پایین زیر لب گفت:
_آیدا...
از وقتی اون آزمایشارو سر آیدا آورده بود تا اسمش میومد اشکش درمیومد. چون اون اواخر خیلی باهم صمیمی شده بودن.
دستشو گرفتم و گفتم:
_خب حالا.الان اگه میخای برای آیدا جبران کنی باید با پدرش خوب باشی. باشه؟
سرشو اورد بالا و تند تند تکون داد.
_خوبه.
_میخای چیکار کنی؟
سرمو بین دستام گرفتم و گفتم:
_نمیدونم. فعلا باید ببینم کیان کجاست...
از زبون سینا:مکان:سیلورنا
گیج شده بودم و نمیدونستم چطور این پیرمردو از جلوی نگهبانا رد کنم.
همینطوری داشتم اطرافو نگاه میکردم که یهو چشمم خورد جعبه های بزرگی که مخصوص حمل وسایل ازمایشگاه بود افتاد.
***
_اونا چیه؟
_وسایلای شیشه ای ازمایشگاه باید تعویض شن.
یه ابروشو داد بالا و گفت:
_اونا که تازه عوض شدن.
_آره ولی اون احمقا کنار بخاری گذاشتنش.ت صُبم سرد شدن ترک برداشتن.
مشکوک نگام کرد و جلو اومد تا نگاهی بهش بندازه.
_چیکار میکنی؟
_میخام ببینمشون.
با خشم گفتم:
_ینی چی میخام ببینمشون. تو اصلا بیخود کردی جلوی منو گرفتی که حالا سوال پیچمم میکنی.
صاف ایستاد. انقدر جدی بودم که به خودش اومد. من از نظر مقام توی سازمان از اونا خیلی بالا تر بودم. انگار اینو یادش اومد. زیر لب گفت:
_شرمنده.ما فقد ماموریم.
_پس به کارت برس و انقد فضولی نکن.
سری تکون داد و من با اخم چرخو حرکت دادم.
به هر سختی ای که بود جعبه رو صندوق عقب گذاشتم و درو بستم. سوار شدم و به سرعت ازونجا دور شدم. رفتم سمت خونه.
سعی کردم زود تر برسم که توی ماشین اذیت نشه.
ماشینو توی پارکینگ گذاشتم و سریع رفتم سمت صندوق. در جعبه باز بود. نیم نگاهی بهم انداخت و اومد بیرون.
به چشمام نگاه نمیکرد انگار انتظار نداشت که نجاتش بدم و فکر میکرد میخام لوش بدم. زیرلب گفت:
_ممنون
سرمو تکون دادم و گفتم:
_من حاضرم برای از بین بردن ناظری هرکاری بکنم.
سرمو کج کردم و ادامه دادم
_اینم یه جورشه.
جلو تر رفتم و گفتم:
_بفرمایید.
پشت سرم اومد.با اسانسور رفتیم طبقه ی سوم. به واحد خالی آیدا نگاهی انداختم و نفسمو صدادار و کوتاه بیرون فرستادم. یه چیزی شبیه افسوس...
کلید انداختم و وارد واحدمون شدم. گفتم یه چند لحظه دم در باشه تا به سما بگم.
توی آشپزخونه مشغول گوجه رنده کردن بود. با دیدنم سلام کرد و گفتم که مهمون داریم.سری تکون داد و یه شال انداخت روی سرش. اشاره کردم که بیاد تو.
سما با دیدن سعید ایستاد و چشماش گرد شد. سعید زیر لب سلام کرد و من گفتم:
_اقای نوری رو که میشناسی.
سما رو به من گفت:
_ولی مگه...
_به وقتش برات توضیح میدم.
روبه سعید گفتم.
_اون اتاق خالیه میتونی اونجا استراحت کنی.
سری تکون داد و بی حرف به سمت اتاق رفت.
حتما خیلی خسته بود. رفتم آشپزخونه و روی صندلی نشستم. سما گفت:
_تو نمیدونی اون مشکل داره؟چرا اوردیش اینجا؟
_اون هیچ مشکلی نداره. اون فقط یه مرد بیگناهه که توی یه دنیای اشتباهه. اون پدر آیداس سما.
سما سرشو انداخت پایین زیر لب گفت:
_آیدا...
از وقتی اون آزمایشارو سر آیدا آورده بود تا اسمش میومد اشکش درمیومد. چون اون اواخر خیلی باهم صمیمی شده بودن.
دستشو گرفتم و گفتم:
_خب حالا.الان اگه میخای برای آیدا جبران کنی باید با پدرش خوب باشی. باشه؟
سرشو اورد بالا و تند تند تکون داد.
_خوبه.
_میخای چیکار کنی؟
سرمو بین دستام گرفتم و گفتم:
_نمیدونم. فعلا باید ببینم کیان کجاست...
۳.۶k
۲۵ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.