سحابی helix
سحابی helix
#پارت۱۶۶
از زبون کیان(سیلورنایی)مکان:کپلر
این یکی آیدا مثل اینکه دانشمند بود و درباره ی نجوم مقالات و تحقیقات زیادی رو به ثبت رسونده بود .کاغذو روی میز انداختم و رفتم سمت کسایی که پاشتن وسیله هارو بهم وصل میکردن. چهار تا دایره که وسطشون شکاف ایجاد میشد. انرژی لازم برای باز کردن دروازه یا بزرگ کردن کف فضا-زمان از مرتبه ی انرژی پلانکه.جایی که تمام فیزیک شناخته شده از پا می افته.فضا و زمان در اون انرژی پایدار نیستن و این امکان رفتن از جهان ، ما رو زنده نگه می داره(با فرض اینکه دیگر جهان هایی وجود داشته باشند و ما در طول فرایند از بین نرویم.این بخش حقیقت داره. یعنی امکان نقل و مکان به دنیای های موازی هر چقدر هم که کم باشه ، صفر نیست)
سینا مشغول صحبت کردن با سهیل بود. سهیل با اون روپوش سفید...همزادا واقعا باهم متفاوتن. خیلی تفاوت.
نگاهم رفت روی دستگاهی که داشت کامل میشد. یعنی میشد من دوباره آیدا رو ببینم؟فقط یک بار دیگه...
آیدا:مکان:زمین
یه ترس خیلی بدی توی دلم افتاد.تند تند گفتم:
_آیدا همین الان درو قفل کن.
_چرا؟
_گفتم همین الان درو قفل کن زود باش.
حالادیگه آیدا هم ترسیده بود.
_باشه.
صدای باز شدن در واضح اومد. انگار آیدا نزدیک در بود.صدای یه مرد که گفت:
_به سلام...خانوم فضایی...
صدای ناظری.لحن وحشتناک ناظری رو میشناختم.با ترس گفتم:
_آیدا...
انگار گوشی دیگه دستش نبود چون جوابی نداد. بلند تر گفتم:
_آیدا.
عمو کنارم ایستاده بود و حیرون نگاهم میکرد. بغضم گرفته بود از ترس اینکه بلایی سر آیدا نیاره. تلفنو قطع کردم و سریع از در دوییدم بیرون و به صدای عمو توجهی نکردم. فقط دوییدم سمت ماشین و با تمام سرعت به سمت خونه ی عمو روندم. دوباره به خاطر بغضم نفسم سخت بیرون میومد. اشکام نمیومد و این بغضمو به خاطر ترس بیشتر میکرد. ماشین با صدای بدی ایستاد و من تقریبا پریدم بیرون و دوییدم سمت در.تند تند زنگ زدم ولی کسی درو بازنکرد. دستمو مشت کردم و کوبیدم به در. داد زدم
_آیدا درو باز کن.
نفسم سخت میومد بالا. با شنیدن لحن ناظری. با شنیدن لحن خانوم فضایی...همه ی اون دردا. تیر خوردن کیان. آزمایشا...پدرم...همش اومد جلوی چشمم و حالا ترسم ازین بود که چه بلایی سر آیدا میاره...
نمیدونم چقدر داد زدم. در زدم. زنگ زدم که یه ماشین ایستاد و عمو سریع ازش پیاده شد. دویید سمتم و گفت:
_ چی شده؟آید جون به لبم کردی. .
با صدای نصفه نصفم گفتم:
_فقط درو باز کن.
کلید انداخت و در باز شد. درو محکم هل دادم و دوییدم سمت خونه .درخونه باز بود. ترسم بیشتر شد. هنوز پام که به خونه نرسیده بود داد میزدم:
_آیدا...
همه جای طبقه ی پایینو گشتم .نبود...
دوییدم طبقه ی بالا. اتاقارو نگاه کردم. سرویس بهداشتی آشپزخونه همه جا...ولی نبود. چشمم خورد به تلفن بی سیمی که دم در افتاده بود ...
#پارت۱۶۶
از زبون کیان(سیلورنایی)مکان:کپلر
این یکی آیدا مثل اینکه دانشمند بود و درباره ی نجوم مقالات و تحقیقات زیادی رو به ثبت رسونده بود .کاغذو روی میز انداختم و رفتم سمت کسایی که پاشتن وسیله هارو بهم وصل میکردن. چهار تا دایره که وسطشون شکاف ایجاد میشد. انرژی لازم برای باز کردن دروازه یا بزرگ کردن کف فضا-زمان از مرتبه ی انرژی پلانکه.جایی که تمام فیزیک شناخته شده از پا می افته.فضا و زمان در اون انرژی پایدار نیستن و این امکان رفتن از جهان ، ما رو زنده نگه می داره(با فرض اینکه دیگر جهان هایی وجود داشته باشند و ما در طول فرایند از بین نرویم.این بخش حقیقت داره. یعنی امکان نقل و مکان به دنیای های موازی هر چقدر هم که کم باشه ، صفر نیست)
سینا مشغول صحبت کردن با سهیل بود. سهیل با اون روپوش سفید...همزادا واقعا باهم متفاوتن. خیلی تفاوت.
نگاهم رفت روی دستگاهی که داشت کامل میشد. یعنی میشد من دوباره آیدا رو ببینم؟فقط یک بار دیگه...
آیدا:مکان:زمین
یه ترس خیلی بدی توی دلم افتاد.تند تند گفتم:
_آیدا همین الان درو قفل کن.
_چرا؟
_گفتم همین الان درو قفل کن زود باش.
حالادیگه آیدا هم ترسیده بود.
_باشه.
صدای باز شدن در واضح اومد. انگار آیدا نزدیک در بود.صدای یه مرد که گفت:
_به سلام...خانوم فضایی...
صدای ناظری.لحن وحشتناک ناظری رو میشناختم.با ترس گفتم:
_آیدا...
انگار گوشی دیگه دستش نبود چون جوابی نداد. بلند تر گفتم:
_آیدا.
عمو کنارم ایستاده بود و حیرون نگاهم میکرد. بغضم گرفته بود از ترس اینکه بلایی سر آیدا نیاره. تلفنو قطع کردم و سریع از در دوییدم بیرون و به صدای عمو توجهی نکردم. فقط دوییدم سمت ماشین و با تمام سرعت به سمت خونه ی عمو روندم. دوباره به خاطر بغضم نفسم سخت بیرون میومد. اشکام نمیومد و این بغضمو به خاطر ترس بیشتر میکرد. ماشین با صدای بدی ایستاد و من تقریبا پریدم بیرون و دوییدم سمت در.تند تند زنگ زدم ولی کسی درو بازنکرد. دستمو مشت کردم و کوبیدم به در. داد زدم
_آیدا درو باز کن.
نفسم سخت میومد بالا. با شنیدن لحن ناظری. با شنیدن لحن خانوم فضایی...همه ی اون دردا. تیر خوردن کیان. آزمایشا...پدرم...همش اومد جلوی چشمم و حالا ترسم ازین بود که چه بلایی سر آیدا میاره...
نمیدونم چقدر داد زدم. در زدم. زنگ زدم که یه ماشین ایستاد و عمو سریع ازش پیاده شد. دویید سمتم و گفت:
_ چی شده؟آید جون به لبم کردی. .
با صدای نصفه نصفم گفتم:
_فقط درو باز کن.
کلید انداخت و در باز شد. درو محکم هل دادم و دوییدم سمت خونه .درخونه باز بود. ترسم بیشتر شد. هنوز پام که به خونه نرسیده بود داد میزدم:
_آیدا...
همه جای طبقه ی پایینو گشتم .نبود...
دوییدم طبقه ی بالا. اتاقارو نگاه کردم. سرویس بهداشتی آشپزخونه همه جا...ولی نبود. چشمم خورد به تلفن بی سیمی که دم در افتاده بود ...
۱.۸k
۲۵ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.