روزی که نافم را به نام زندگی بریدند پای رفتنم را به مان

‍ روزی که نافم را به نام زندگی بریدند پای رفتنم را به ماندن گره زدند. نمی دانم چرا از میان این همه رفتنی مرا چسبیدند. مگر نمی دانند رفتنی، رفتن با ذاتش عجین است؟ خیال کردند طفلی صغیرم سرم را شیره مالیدند و گفتند بمان که اگر بمانی برایت آدم هایی تُحفه می آوریم یکی از آن یکی ماندنی تر.
به ناچار نشستم به تماشای زندگی. آدمها آمدند، نشستند، برایشان چای قندپهلو آماده کردم. تازه چانه شان گرم شد تا از تلخی نکبت باری که از سر و روی زندگیشان می بارید برایم بگویند.
قندها آب شدند.من از دهان افتادم، یخ زدم.
قصد رفتن داشتند، گویی رهگذر بودند.
سالهاست می آیند و آسمان و ریسمان را به هم می بافند که می مانند.
گمان نمی کنند که می دانم رهگذر را چه به ماندن؟
چند باری نمی دانم چه شد؟ سرم به روی شانه شان افتاد؟ دستانم را گرفتند؟ که دلم به حرفشان گرم شد و حضورشان را باور کردم.
با کلاف حرفهایشان خاطره ها بافتم.
ناگهان جاده شبیخون زد و آنها را برد.
و می دانستم پای ماندن نداشتند.
حال مدتهاست به نقابهایی که می گویند:
" برای ابد می مانیم " نیمکتِ خزان زده ای را نشانشان می دهم که در تنم مانده و به آغاز فصلی سرد خیره است.
شاید یکه خوردند و برایم تبر تیز نکردند.
و اِلا من خزان زده که با تکانی فرو می ریزم...
دیدگاه ها (۹)

ما که اینجا خشک ترین باغ خداییم، نه که بی ریشه باشیم، نه. عا...

خسته شدم از ده ها سال در برهه حساس کنونی به سر بردن . . .خ...

بچه که بودم آرزو داشتم یه شوهر هندی داشته باشم مثل امیر خان....

آهای کسی که قراره چند سال بعد صبح از تختخواب مشترکمون بیای پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط