به ساعتم نگاه کردم
به ساعتم نگاه کردم
چیزی به طلوع خورشید نمانده ست..
ردپای باران را روی شمعدانی لب پنجره بووییدم و بووسیدم
نفسی تازه کردم
رو به آینه ایستادم
خود را در پیراهن شب قرمزم دیدم با تاجی از گلهای مریم
لحظه یی را تجسم کردم ک اولین بار نگاهت را به جان میخرم
چه نگاهی بشود..
تپش های تند قلبم در آینه پیدا بود
با دستم رامش کردم و لبخند زدم
به چرخ خیاطی نگاه کردم
باید تمام شود..
چیزی به شب نمانده ست
چیزی به طلوع خورشید نمانده ست..
ردپای باران را روی شمعدانی لب پنجره بووییدم و بووسیدم
نفسی تازه کردم
رو به آینه ایستادم
خود را در پیراهن شب قرمزم دیدم با تاجی از گلهای مریم
لحظه یی را تجسم کردم ک اولین بار نگاهت را به جان میخرم
چه نگاهی بشود..
تپش های تند قلبم در آینه پیدا بود
با دستم رامش کردم و لبخند زدم
به چرخ خیاطی نگاه کردم
باید تمام شود..
چیزی به شب نمانده ست
۹۱۷
۰۱ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.