رمان

روح جدا شده: پارت ۴
از زبان شدو:
سریع میرم سراغ خانواده جدیده فکر کنم ۳ نفر بودن یه پدر یه مادر یه بچه... رسیدم! بالاخره.. داخل یه ملبه کوچیک بودن.. امی می گفت که می خواستن به دیدن یکی از فامیلشون بیان.. که وقتی این وضعیت رو دیدن و فهمیدن که فامیلشون مرده نزدیک بوده که سکته کنن... و می خواستن بدونن چه اتفاقی افتاده
از زبان بچه خانواده:
درو میزنن
*تق تق*
پدرم درو باز میکنه یه خارپشت بزرگ میاد تو خار هاش مشکی و قرمز بود به نظر مهربون میومد با اینکه اخمو بود.. اومد داخل سلام کرد و خودشو معرفی کرد..
اسمش شدو بود چه اسم قشنگی...
نشست روی مبل و به من نگاه کرد و گفت:
سلام کوچولو اسمت چیه؟(با لبخند)
بچه ها ببخشید دیر گذاشتم امروز تا میتونم میزارم شاید کم منو ببینید
دیدگاه ها (۱)

رمان

#سونادوبچه ها یه اتفاق خیلی خیلی خیلی بد افتاده متاسفانه یه ...

بچه ها فیلم رو پیدا نکردم ولی موسیقی رو پیدا کردم راستی تاری...

دارک جونم (کپشنم مهم) بچه ها خیلی اتفاقی شنیدم که فردا یعنی ...

ستارگان جادویی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط