دیدار با شوالیه ماه
دیدار با شوالیه ماه
بخش بیستویکم
سونیک💙
شدو دستمو میگیره و آروم از بوتهها میایم بیرون، از وقتی که رفتیم پیش بلیز تا الان توی خودشه و فکر میکرد، دستمو محکم گرفته بود و هیچی نمیگفت.
_ شدو حالت خوبه؟
شدو: من خوبم فقط یکمی سردم شده و خستم.
میرسیم خونه لباسای گرمم رو در میارم و میشینم روی مبل، شدو هم میشینه کنارم.
شدو: سونیک باید راجب یک موضوعی باهات صحبت کنم، نمیدونم چطوری بهت بگم.
_ شدو مشکلی هست؟ اگه مشکلی هست لطفا بگو.
شدو: خب...خب راستش...من...من باید برگردم به خونم، اونم زود.
سونیک: چی؟ نمیفهمم شدو...یعنی از اینحا خوشت نمیاد؟
شدو: برعکس سونیک من عاشق اینجام، این شهر و کسایی که دوسم دارن...ولی نمیتونم زیاد اینجا بمونم، مردم...
سونیک: مردم چی شدو! مردم بهت شک میکنن بیخیال!!!
شدو: نه، از یه طرفی هم آره، نمیخوان بگن با اومدن من شوالیه ماه کجاست؟
سونیک: نه شدو یجوری میشه قانعشون کرد.
شدو: نه سونیک این نمیشه، من عاشق اینم که اینجا باشم، کنار تو لحظههای عالی رو سپری کنم، ولی...ولی من میام پیشت توهم میتونی بیای.
سونیک: نه شدو...تو فقط اینو داری میگی چون که یک نفر بهت شک کرده!!
شدو( با لحن کمی عصبانی): خب همین یک شک کوچیک باعث میشه که کل شهر بفهمن من کیم، اونوقت به ماهیت اصلیم پی میبرن.
سونیک: واقعا؟! ولی من اینطوری فکر نمیکنم، ای کاش هیچوقت به شهر نمیاوردمت.
شدو: چی؟! سونیک تو اون موقع سعی داشتی منو قانع کنی، حالا میگی کاش هیچوقت این کارو نمیکردی؟!!
سونیک: آره واقعا کارم اشتباه بود.
_____________________
شدو🖤
حدس میزدم که اینطوری بشه، اما چرا سونیک نمیخواد درک کنه توی خطرم.
شدو: یعنی میخوای بگی که آشنا شدنت با من یه اشتباه بود واقعا سونیک؟!!
سونیک( با داد): آره شدو منظورم همینه، از آشنا شدن باهات پشیمونم!!!
شدو: خب منم از اینکه یه مزاحم توی زندگیم پا گذاشت بیزارم.!!
سونیک: من بیشتر... ازت متنفرم شدو حالم ازت بهم میخوره از اینکه یه همچین فکری در موردم میکنی.
قلبم بد تیر کشید، احساس کردم که تمام دنیا علیه من هستن، چرا من همیشه باید این دردو تحمل کنم، حالم از بقیه بهم میخوره از خودم بدم میاد...چرا... چرا
شدو( با حالت بغض): واقعا سونیک، تو ازم متنفری؟
سونیک: من...
شدو: باشه سونیک، بیشتر از این مزاحمت نمیشم،
سونیک: شدو نهه...
شدو: خداحافظ سونیک.
بخش بیستویکم
سونیک💙
شدو دستمو میگیره و آروم از بوتهها میایم بیرون، از وقتی که رفتیم پیش بلیز تا الان توی خودشه و فکر میکرد، دستمو محکم گرفته بود و هیچی نمیگفت.
_ شدو حالت خوبه؟
شدو: من خوبم فقط یکمی سردم شده و خستم.
میرسیم خونه لباسای گرمم رو در میارم و میشینم روی مبل، شدو هم میشینه کنارم.
شدو: سونیک باید راجب یک موضوعی باهات صحبت کنم، نمیدونم چطوری بهت بگم.
_ شدو مشکلی هست؟ اگه مشکلی هست لطفا بگو.
شدو: خب...خب راستش...من...من باید برگردم به خونم، اونم زود.
سونیک: چی؟ نمیفهمم شدو...یعنی از اینحا خوشت نمیاد؟
شدو: برعکس سونیک من عاشق اینجام، این شهر و کسایی که دوسم دارن...ولی نمیتونم زیاد اینجا بمونم، مردم...
سونیک: مردم چی شدو! مردم بهت شک میکنن بیخیال!!!
شدو: نه، از یه طرفی هم آره، نمیخوان بگن با اومدن من شوالیه ماه کجاست؟
سونیک: نه شدو یجوری میشه قانعشون کرد.
شدو: نه سونیک این نمیشه، من عاشق اینم که اینجا باشم، کنار تو لحظههای عالی رو سپری کنم، ولی...ولی من میام پیشت توهم میتونی بیای.
سونیک: نه شدو...تو فقط اینو داری میگی چون که یک نفر بهت شک کرده!!
شدو( با لحن کمی عصبانی): خب همین یک شک کوچیک باعث میشه که کل شهر بفهمن من کیم، اونوقت به ماهیت اصلیم پی میبرن.
سونیک: واقعا؟! ولی من اینطوری فکر نمیکنم، ای کاش هیچوقت به شهر نمیاوردمت.
شدو: چی؟! سونیک تو اون موقع سعی داشتی منو قانع کنی، حالا میگی کاش هیچوقت این کارو نمیکردی؟!!
سونیک: آره واقعا کارم اشتباه بود.
_____________________
شدو🖤
حدس میزدم که اینطوری بشه، اما چرا سونیک نمیخواد درک کنه توی خطرم.
شدو: یعنی میخوای بگی که آشنا شدنت با من یه اشتباه بود واقعا سونیک؟!!
سونیک( با داد): آره شدو منظورم همینه، از آشنا شدن باهات پشیمونم!!!
شدو: خب منم از اینکه یه مزاحم توی زندگیم پا گذاشت بیزارم.!!
سونیک: من بیشتر... ازت متنفرم شدو حالم ازت بهم میخوره از اینکه یه همچین فکری در موردم میکنی.
قلبم بد تیر کشید، احساس کردم که تمام دنیا علیه من هستن، چرا من همیشه باید این دردو تحمل کنم، حالم از بقیه بهم میخوره از خودم بدم میاد...چرا... چرا
شدو( با حالت بغض): واقعا سونیک، تو ازم متنفری؟
سونیک: من...
شدو: باشه سونیک، بیشتر از این مزاحمت نمیشم،
سونیک: شدو نهه...
شدو: خداحافظ سونیک.
۳.۷k
۰۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.