دیدار با شوالیه ماه
دیدار با شوالیه ماه
بخش بیستودوم
سونیک💙
وقتی که خواستم جلوی شدو رو بگیرم اون ناپدید شد، نفهمیدم چطوری، اشک از چشمام اومد، پشیمونم از اینکه بهش گفتم ازش متنفرم...چرا بهش...اینو...گفتم، من اصلا ازش متنفر نیستم.
اون شب اصلا خوابم نبرد، مدام بهش فکر میکردم و گریه میکردم، وقتی که به شدو فکر میکردم اون لحظه که اشک از چشماش میریخت تا حالا هیچوقت اینطوری ندیده بودمش...و من باعثش شدم...شدو منو...لطفا...لطفا منو...ببخش.
صبح شده بود اما نمیخواستم که برم، با اینکه امروز باید میرفتم سرکار، اما بهشون گفتم که نمیام.
صدای در بود، تیلز بود.
تیلز: سونیک، سونیک! درو باز کن...خیلی خب من دارم میام تو.
تیلز وارد اتاقم شد.
تیلز: سونیک! تو چت شده؟ حالت خوبه چرا امروز نیومدی...سونیک تو داری
سونیک: تیلز لطفا تنهام بزار.
تیلز: نه سونیک! من جایی نمیرم باید بگی چی شده، راستی شدو کجاست؟
سونیک: من و...من و اون...باهم دعوا کردیم، همشم تقصیر منه.
تیلز: سونیک...آروم باش...
سونیک: چطور میتونم آروم باشم، من بهش گفتم ازش بدم میاد...من خراب کردم.
تیلز: سونیک هنوزم دیر نیست میتونی بری و ازش عذرخواهی کنی، شدو حتما میبخشه تورو.
سونیک: واقعا؟
تیلز: آره، تو که اون حرف هارو از قصد بهش نزدی حالا خودت رو جمع کن و برو ازش معذرتخواهی کن.
____________________
شدو🖤
وقتی سونیک اون حرفو بهم زد دیگه، نمیتونم به کسی اعتماد کنم، میخواستم بهش هدیهاش رو بدم اما اون...از من خوشش نمیاد. توی اون هوای سرد توی جنگل بودم، انگار میدونست که ناراحتم برای همین نصف جنگل پر بود از برگای ریخته شده.
رسیدم خونه خودم، رفتم سمت کتابخونه و به عکس ماریا نگاه کردم.
_ ماریا...هیچکس از من خوشش نمیاد، از مردم متنفرم، حالا میفهمم که فقط به فکر خودشون هستن...دلم برات تنگ شده.
اینقدر عصبانی شدم که محدودکننده هامو از دستام در آوردم و پرتشون کردم، برام اهمیت نداشتم که بمیرم، هیچکس که دلش برام نمیسوزه، فقط میتونم تو تنهایی خودم بمیرم، رفتم بیرون از کتابخونه، دیدم که تمام گلهای خونهام و اتاقم خشک شده، دیگه برام زیبایی اهمیت نداره، اما یکی از گلها سالم بود، و اونم گل آفتابگردون بود، برش داشتم، یاد حرفی افتادم که به سونیک گفتم، دوباره گریه کردم و جعبهای از توی کتم افتاد، برش داشتم و در شو باز کردم گردنبندها مثل الماس میدرخشیدن گذاشتمش روی میز و خواستم برم بیرون...اما حالم خیلی بد شد سرم داشت گیج میرفت و همه جا سیاه شد و افتادم روی زمین و دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.
بخش بیستودوم
سونیک💙
وقتی که خواستم جلوی شدو رو بگیرم اون ناپدید شد، نفهمیدم چطوری، اشک از چشمام اومد، پشیمونم از اینکه بهش گفتم ازش متنفرم...چرا بهش...اینو...گفتم، من اصلا ازش متنفر نیستم.
اون شب اصلا خوابم نبرد، مدام بهش فکر میکردم و گریه میکردم، وقتی که به شدو فکر میکردم اون لحظه که اشک از چشماش میریخت تا حالا هیچوقت اینطوری ندیده بودمش...و من باعثش شدم...شدو منو...لطفا...لطفا منو...ببخش.
صبح شده بود اما نمیخواستم که برم، با اینکه امروز باید میرفتم سرکار، اما بهشون گفتم که نمیام.
صدای در بود، تیلز بود.
تیلز: سونیک، سونیک! درو باز کن...خیلی خب من دارم میام تو.
تیلز وارد اتاقم شد.
تیلز: سونیک! تو چت شده؟ حالت خوبه چرا امروز نیومدی...سونیک تو داری
سونیک: تیلز لطفا تنهام بزار.
تیلز: نه سونیک! من جایی نمیرم باید بگی چی شده، راستی شدو کجاست؟
سونیک: من و...من و اون...باهم دعوا کردیم، همشم تقصیر منه.
تیلز: سونیک...آروم باش...
سونیک: چطور میتونم آروم باشم، من بهش گفتم ازش بدم میاد...من خراب کردم.
تیلز: سونیک هنوزم دیر نیست میتونی بری و ازش عذرخواهی کنی، شدو حتما میبخشه تورو.
سونیک: واقعا؟
تیلز: آره، تو که اون حرف هارو از قصد بهش نزدی حالا خودت رو جمع کن و برو ازش معذرتخواهی کن.
____________________
شدو🖤
وقتی سونیک اون حرفو بهم زد دیگه، نمیتونم به کسی اعتماد کنم، میخواستم بهش هدیهاش رو بدم اما اون...از من خوشش نمیاد. توی اون هوای سرد توی جنگل بودم، انگار میدونست که ناراحتم برای همین نصف جنگل پر بود از برگای ریخته شده.
رسیدم خونه خودم، رفتم سمت کتابخونه و به عکس ماریا نگاه کردم.
_ ماریا...هیچکس از من خوشش نمیاد، از مردم متنفرم، حالا میفهمم که فقط به فکر خودشون هستن...دلم برات تنگ شده.
اینقدر عصبانی شدم که محدودکننده هامو از دستام در آوردم و پرتشون کردم، برام اهمیت نداشتم که بمیرم، هیچکس که دلش برام نمیسوزه، فقط میتونم تو تنهایی خودم بمیرم، رفتم بیرون از کتابخونه، دیدم که تمام گلهای خونهام و اتاقم خشک شده، دیگه برام زیبایی اهمیت نداره، اما یکی از گلها سالم بود، و اونم گل آفتابگردون بود، برش داشتم، یاد حرفی افتادم که به سونیک گفتم، دوباره گریه کردم و جعبهای از توی کتم افتاد، برش داشتم و در شو باز کردم گردنبندها مثل الماس میدرخشیدن گذاشتمش روی میز و خواستم برم بیرون...اما حالم خیلی بد شد سرم داشت گیج میرفت و همه جا سیاه شد و افتادم روی زمین و دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.
۲.۳k
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.