باد خنکی میوزید خورشید در آسمان میتابید گرمایش را روی
باد خنکی میوزید. خورشید در آسمان میتابید. گرمایش را روی بدنم احساس میکردم. صدای اِبی پخش میشد. یک نفر داشت با آن میخواند. از خواب پریدم. چشمهایم را باز کردم. در جاده بودم و تا چشم کار میکرد بیابان بود. در کامیونی خوابم برده بود و صدای باد و موزیک و آن مرد در فضا پیچیده بود. به سمت راننده نگاه کردم. بابا پشت فرمان بود. داشت برای خودش تخمه میشکست و آواز میخواند. متوجه من شد و خندید. همانطور که یکدستش به فرمان بود، دستم را گرفت و گفت « بیدار شدی بابا؟ صبحت بخیر. بلند شو صبحانهات را بخور. یک چایی هم برای من بریز.» و دوباره خندید. همانطور که نگاهش میکردم دنده را عوض کرد و گفت « با خودم آوردمت تا این اطراف را نشونت بدم. قول میدم خیلی طول نکشه. پاشو دختر. پاشو که خیلی کار داریم.» برایش چایی ریختم و هنوز نگاهش میکردم. لال شده بودم. صورتش آفتاب سوخته شده بود اما هنوز شاداب و مهربان بود. میدانستم که مٌرده و واقعی نیست. اما از هر وقت دیگری در این چند سال واقعیتر بود. چیزی در دلم به درد میآمد اما اهمیتی نمیدادم. میدانستم خواب است. میدانستم که اگر بدحال و بیقرار شوم از خواب میپرم. میدانستم که اگر حرف نامربوط و اشتباهی بزنم از پیشم میرود و تنهایم میگذارد. دیگر حتی در خوابهایم هم میدانستم نبودنش چقدر درد دارد. چایی را از دستم گرفت و شروع کرد برایم حرف زدن. نمیفهمیدم چه میگوید. همین که بود و برایم حرف میزد کافی بود. من به همین هم در خوابهایم راضی بودم. صدای موزیک را بلند کرد و گفت «باهام بخون بابا.» همراهش خواندم. «اون درخت سر بلند پر غرور که سرش داره به خورشید میرسه منم منم.» دخترکی سرخوش بودم که هرچه را از این دنیا میخواست داشت. انگار که تمام چیزی که از این دنیا میخواستم در آن جادهیِ بیانتهایِ بیآب و علف خلاصه میشد. میخندیدم. گریه میکردم. و با بابا فریاد میزدم. «من به فکر خستگیهای پر پرندههام. تو بزن تبر بزن. من به فکر غربت مسافرام. آخرین ضربه رو محکمتر بزن.» جاده میرفت. ما میرفتیم. بابا میرفت. و این همان خیالی بود که هیچوقت از تکرارش خسته نمیشدم.
باد خنکی میوزید. شب بود. سکوتی محض بود. انگار که هیچکس در این دنیا نبود. دوباره از خواب پریدم. گلویم درد میکرد. صدای بابا هنوز در گوشم بود. میگفت «باهام بخون بابا.» اشکهایم را پاک کردم. و زیر لب زمزمه کردم «آخرین ضربه رو محکمتر بزن.»
#عسل_همدانی
باد خنکی میوزید. شب بود. سکوتی محض بود. انگار که هیچکس در این دنیا نبود. دوباره از خواب پریدم. گلویم درد میکرد. صدای بابا هنوز در گوشم بود. میگفت «باهام بخون بابا.» اشکهایم را پاک کردم. و زیر لب زمزمه کردم «آخرین ضربه رو محکمتر بزن.»
#عسل_همدانی
- ۱۹.۴k
- ۲۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط