p34
p34
ات. راست میگفت؟(بغض چشایه اشکی)
جیمین. ا ات (تعجب)
ات. گفتم راست میگفتتت(داد گریه)
جیمین. گریه نکن ات خواهش میکنم(ناراحت)
بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم جیمین هی صدام میکرد... همونجایی که چند روز پیش رفته بودیم رفتم.. نشستم روچمنا نزدیک غروب بود که شروع کردم به بلند بلند گریه کردن..
ات. یعنی چی؟ این چه زندگیه که من دارم؟ تازه عاشقش شده بودم(گریه شدید)
فک کنم چند ساعتی بود داشتم با خودم حرف میزدم و گریه میکردم با صدایه جیمین اشکامو پاک کردمو برگشتم
ویو جیمین
خیلی نگران ات شده بودم اخه چرا؟ چرا گریه میکرد؟ اشکاش باعث میشد قلبم تیکه تیکه شه... همه جایه روستا رو گشتم نبود... اوه اره همونجا.. به سمت همونجایی که حدود یک هفته پیش رفته بودیم رفتم.. اونجا بود... داشت باخودش حرف میزدو گریه میکرد... چیکار کردی باقلب من؟ که اینطوری داره تیکه تیکه میشه!... از دور نگاش میکردم.. صداش کردم که اشکاشو پاک کردو برگشت طرفم...
ات. تـ تو اینجا چیکار میکنی(بغض)
جیمین. هوففف ات داری دیونم میکنی(کلافه)
ات. تو داری دیونم میکنی عوضیییی میدونی چه حسی دارممم؟ هاااا(گریه شدید، داد)
دیگه نتوستم تامل کنمو دوییدم سمتشو بغلش کردم.. با مشت های کوچیکش میزد به سینمو گریه میکرد.. احساس میکنم دیگه... مردم.... قلبم نمیزد...
جیمین. ات تورخدا تمومش کن... دیگه نمیتونم تامل کنم احساس میکنم که قلبمو از دست دادم.. بسه(اروم، ناراحت)
ات آروم بینیشو کشیدو ازم جداشدو اشکشو پاک کرد...
ات. لباست خیس شده باید عوضش کنی(آروم بیحال)
نگاهی به لباسم انداختم که.. اره بخاطر اشکاش خیس شده بود..
جیمین. مشکلی نیست بلند شو بریم
دستشو گرفتمو بلندش کردم.. تو راه هیچ حرفی بینمون رد بدل نشد... و این اذیتم میکرد... وارد اتاقمون شدیم ات نشست یه گوشه رو زمین..
جیمین. ات میشه دلیل کاراتو بگی؟
فقط سرشو بالا آوردو نگام کرد دوباره سرشو پابین انداخت... هوففف نشستم زمین کنارش..
جیمین.ات.... اگه بخاطر اینکه من میرم قصر گریه میکنی باید بگم که من بدتر ازاینارو کنار گذاشتم...
ات. نمیخوام (آروم، بیحال)
آروم کشیدمش بغلمو سرشو بوسیدم... انتظار داشتم تعحب کنه یا عصبی بشه اما... هیچ ریکشنی نشون نداد این منو عذاب میده.... چند دقیقه تو همین حالت مونده بودیم بدون هیچ حرفی... که یهو ات گفت..
ات. دوست دارم(آروم)
یه لحظه فک کردم زمان وایستاد.. چیشد؟ چی گفت؟
جیمین. چـ چی؟!
ات. دوست دارم...
برگشتو تو چشام نگا کرد...لبخندی گشاد رویه لبام نشستو...محکم بغلش کردم.. اونم همینطور
جیمین.هیچ وقت فک نمیکردم که همیچین حرفی بزنی(لبخند)
ات.(خنده)
ادامه دارد....
حمایت کنید🥹❤
ات. راست میگفت؟(بغض چشایه اشکی)
جیمین. ا ات (تعجب)
ات. گفتم راست میگفتتت(داد گریه)
جیمین. گریه نکن ات خواهش میکنم(ناراحت)
بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم جیمین هی صدام میکرد... همونجایی که چند روز پیش رفته بودیم رفتم.. نشستم روچمنا نزدیک غروب بود که شروع کردم به بلند بلند گریه کردن..
ات. یعنی چی؟ این چه زندگیه که من دارم؟ تازه عاشقش شده بودم(گریه شدید)
فک کنم چند ساعتی بود داشتم با خودم حرف میزدم و گریه میکردم با صدایه جیمین اشکامو پاک کردمو برگشتم
ویو جیمین
خیلی نگران ات شده بودم اخه چرا؟ چرا گریه میکرد؟ اشکاش باعث میشد قلبم تیکه تیکه شه... همه جایه روستا رو گشتم نبود... اوه اره همونجا.. به سمت همونجایی که حدود یک هفته پیش رفته بودیم رفتم.. اونجا بود... داشت باخودش حرف میزدو گریه میکرد... چیکار کردی باقلب من؟ که اینطوری داره تیکه تیکه میشه!... از دور نگاش میکردم.. صداش کردم که اشکاشو پاک کردو برگشت طرفم...
ات. تـ تو اینجا چیکار میکنی(بغض)
جیمین. هوففف ات داری دیونم میکنی(کلافه)
ات. تو داری دیونم میکنی عوضیییی میدونی چه حسی دارممم؟ هاااا(گریه شدید، داد)
دیگه نتوستم تامل کنمو دوییدم سمتشو بغلش کردم.. با مشت های کوچیکش میزد به سینمو گریه میکرد.. احساس میکنم دیگه... مردم.... قلبم نمیزد...
جیمین. ات تورخدا تمومش کن... دیگه نمیتونم تامل کنم احساس میکنم که قلبمو از دست دادم.. بسه(اروم، ناراحت)
ات آروم بینیشو کشیدو ازم جداشدو اشکشو پاک کرد...
ات. لباست خیس شده باید عوضش کنی(آروم بیحال)
نگاهی به لباسم انداختم که.. اره بخاطر اشکاش خیس شده بود..
جیمین. مشکلی نیست بلند شو بریم
دستشو گرفتمو بلندش کردم.. تو راه هیچ حرفی بینمون رد بدل نشد... و این اذیتم میکرد... وارد اتاقمون شدیم ات نشست یه گوشه رو زمین..
جیمین. ات میشه دلیل کاراتو بگی؟
فقط سرشو بالا آوردو نگام کرد دوباره سرشو پابین انداخت... هوففف نشستم زمین کنارش..
جیمین.ات.... اگه بخاطر اینکه من میرم قصر گریه میکنی باید بگم که من بدتر ازاینارو کنار گذاشتم...
ات. نمیخوام (آروم، بیحال)
آروم کشیدمش بغلمو سرشو بوسیدم... انتظار داشتم تعحب کنه یا عصبی بشه اما... هیچ ریکشنی نشون نداد این منو عذاب میده.... چند دقیقه تو همین حالت مونده بودیم بدون هیچ حرفی... که یهو ات گفت..
ات. دوست دارم(آروم)
یه لحظه فک کردم زمان وایستاد.. چیشد؟ چی گفت؟
جیمین. چـ چی؟!
ات. دوست دارم...
برگشتو تو چشام نگا کرد...لبخندی گشاد رویه لبام نشستو...محکم بغلش کردم.. اونم همینطور
جیمین.هیچ وقت فک نمیکردم که همیچین حرفی بزنی(لبخند)
ات.(خنده)
ادامه دارد....
حمایت کنید🥹❤
۴.۰k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.