p35
p35
جیمین. بخاطر چی گریه میکردی؟نگرانمی؟
ات.... اوهوم
جیمین. خب... یعنی الان.. ما همدیگه رو دوست داریم؟
ات. من که اره
جیمین. منم که حتما... پس کا یه زوج قشنگیم(با دستش قلب درست کرد)
ویو ات
با حرکت جیمین خندم گرفتو خندیدم خیلی کیوت شده بود...لبخندم محو شد.. یعنی چی!.. سرنوشت ما چیه؟.. من که واسه این دنیا نیستم!... یه روز ناپدید میشم؟چه بلایی قراره سرمون بیاد... بنظرم به جایه گفتن یه زوج قشنگ..باید میگفت یه زوجی که سرنوشتشون تاریکه... به جیمین بگم؟ بگم که ماله این دنیا نیستم؟!.. نه ولش کن...
جیمین. ات.. ات؟!
ات. ها... بله؟
جیمین.به چی فکر میکنی؟
ات. هـ هیچی.... به آیندمون..
جیمین. آینده بسیار قشنگی داریم(لبخند)
ات. از کجا میدونی؟.. فال گیری؟(خنده)
جیمین... هوممم... فال گیر.. خب شاید
ات. ولی... من همچین حسی نگرام!...(خیره شده به یه گوشه)
لحظه ای تو آغوش گرمی فرو رفتم لبخندی رو لبام نشستو برگشتم به سمتش که گفت....
جیمین. همچین حسی نداشته باش..
بوسه ای به پیشونیم زدو گفت...
جیمین. ات؟
ات. جانم؟
جیمین. وییییی(خرذوق)
ات. چته؟(خنده)
جیمین. هیچی هیچی من خوبم خوبم
ات. خب.. بگو؟!
جیمین. اها.. چیزه میدونم هنوز زوده ولی میشه..
نزدیک گوشم شدو آروم گفت...
جیمین. بچه دار شیم؟!
با حرفش خیلی سریع به عقب رفتم
ات. یاااا بهت رو دادمااا
جیمین. خب... خب من بچه دو... هیچی ولش هرجور تو راحتی(لبخند ناراحت)
میدونستم ناراحته.. خیلی واضح میشد از چشماش خوند.. ولی واقعا پرو شده بود.. نمیخوام ناراحتیشو ببینم رفتم نزدیک شدمو چند سانت صورتمون فاصله داشت..
جیمین. چیزی شده؟
ات. ببوسم..
جیمیم. چـ چی؟!!
تت. هیچ... ولش کن اصلا
میخواستم بیام عقب که از گردنم گرفتو محکم بوسیدم منم همراهی کردم.... بوسمون خیلی طولانی شده بود دیگه داشتم خفه میشدم که ازم جدا شد.. هر دومون به نفس نفس افتادیم.. ..
جیمین. عاشقتم...(نفس نفس)
ات. من بیشتر(نغس نفس)
جیمین دوباره منو بغل کردو سرمو رویه سینش گذاشتو سرمو خیلی آروم میبوسید که گفت...
جیمین. متاسفم... بابت چیزی که گفتم من خیلی خودخوا...
نذاشتم ادامه حرفشو بزنه که انگشتمو گذاشتم رو دهنش با چشمایه گرد شده نگام میکرد..
ات. منم بچه دوس دارم.. ولی به زمان نیاز داریم... باشه؟
بوسه ای به انگشتم که روی لبش بود زدو گفت..
جیمین. باشه
پرش زمانی به فردا بعد از ظهر
ات. جیمینممم
جیمین. جونم؟
ات. بریم بازار؟
جیمین. باشه بریم
به طرف اتاقمون رفتیم یه لباس پوشیدمو امدیم بیرون(عکسشو گذاشتم)
به بازار رسیدم خیلی شلوغ بود داشتم وسایلارو نگا میکردم که جیمین دستمو کشید برد سمت یه گیره سر و بدلیجات فروشی..
ادامه دارد..
حمایت کنید🥹❤
جیمین. بخاطر چی گریه میکردی؟نگرانمی؟
ات.... اوهوم
جیمین. خب... یعنی الان.. ما همدیگه رو دوست داریم؟
ات. من که اره
جیمین. منم که حتما... پس کا یه زوج قشنگیم(با دستش قلب درست کرد)
ویو ات
با حرکت جیمین خندم گرفتو خندیدم خیلی کیوت شده بود...لبخندم محو شد.. یعنی چی!.. سرنوشت ما چیه؟.. من که واسه این دنیا نیستم!... یه روز ناپدید میشم؟چه بلایی قراره سرمون بیاد... بنظرم به جایه گفتن یه زوج قشنگ..باید میگفت یه زوجی که سرنوشتشون تاریکه... به جیمین بگم؟ بگم که ماله این دنیا نیستم؟!.. نه ولش کن...
جیمین. ات.. ات؟!
ات. ها... بله؟
جیمین.به چی فکر میکنی؟
ات. هـ هیچی.... به آیندمون..
جیمین. آینده بسیار قشنگی داریم(لبخند)
ات. از کجا میدونی؟.. فال گیری؟(خنده)
جیمین... هوممم... فال گیر.. خب شاید
ات. ولی... من همچین حسی نگرام!...(خیره شده به یه گوشه)
لحظه ای تو آغوش گرمی فرو رفتم لبخندی رو لبام نشستو برگشتم به سمتش که گفت....
جیمین. همچین حسی نداشته باش..
بوسه ای به پیشونیم زدو گفت...
جیمین. ات؟
ات. جانم؟
جیمین. وییییی(خرذوق)
ات. چته؟(خنده)
جیمین. هیچی هیچی من خوبم خوبم
ات. خب.. بگو؟!
جیمین. اها.. چیزه میدونم هنوز زوده ولی میشه..
نزدیک گوشم شدو آروم گفت...
جیمین. بچه دار شیم؟!
با حرفش خیلی سریع به عقب رفتم
ات. یاااا بهت رو دادمااا
جیمین. خب... خب من بچه دو... هیچی ولش هرجور تو راحتی(لبخند ناراحت)
میدونستم ناراحته.. خیلی واضح میشد از چشماش خوند.. ولی واقعا پرو شده بود.. نمیخوام ناراحتیشو ببینم رفتم نزدیک شدمو چند سانت صورتمون فاصله داشت..
جیمین. چیزی شده؟
ات. ببوسم..
جیمیم. چـ چی؟!!
تت. هیچ... ولش کن اصلا
میخواستم بیام عقب که از گردنم گرفتو محکم بوسیدم منم همراهی کردم.... بوسمون خیلی طولانی شده بود دیگه داشتم خفه میشدم که ازم جدا شد.. هر دومون به نفس نفس افتادیم.. ..
جیمین. عاشقتم...(نفس نفس)
ات. من بیشتر(نغس نفس)
جیمین دوباره منو بغل کردو سرمو رویه سینش گذاشتو سرمو خیلی آروم میبوسید که گفت...
جیمین. متاسفم... بابت چیزی که گفتم من خیلی خودخوا...
نذاشتم ادامه حرفشو بزنه که انگشتمو گذاشتم رو دهنش با چشمایه گرد شده نگام میکرد..
ات. منم بچه دوس دارم.. ولی به زمان نیاز داریم... باشه؟
بوسه ای به انگشتم که روی لبش بود زدو گفت..
جیمین. باشه
پرش زمانی به فردا بعد از ظهر
ات. جیمینممم
جیمین. جونم؟
ات. بریم بازار؟
جیمین. باشه بریم
به طرف اتاقمون رفتیم یه لباس پوشیدمو امدیم بیرون(عکسشو گذاشتم)
به بازار رسیدم خیلی شلوغ بود داشتم وسایلارو نگا میکردم که جیمین دستمو کشید برد سمت یه گیره سر و بدلیجات فروشی..
ادامه دارد..
حمایت کنید🥹❤
۳.۲k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.