بچه که بودم

بچه که بودم
فکر میکردم فقط آدمهایی که دور گردنشون رو طناب میبندن و اعدام میشن "خفه شدن" رو تجربه میکنن...
فکر میکردم باید یه عامل بیرونی باشه که سفت بچسبه به گلوی آدم و نفسش رو ببره...
ولی وقتی یخورده بزرگتر شدم
وقتی دلم جایی گیر کرد
وقتی شرایط زندگیم رو دیدم
وقتی نرسیدن به عشق و آرزوهام رو تجربه کردم...
تازه فهمیدم خفگی یعنی چی...
اینکه شبها تمام نداشته‌هام میان تو ذهنم و بغض میکنم
وقتی این بغض لعنتی به اشک تبدیل نمیشه و رسوب میکنه تو گلوم
کم کم راه نفسمو میبنده...
اصل خفگی همینه!
دیدگاه ها (۴)

خدا نگهدارسخته اما چاره‌ای نیستراستی‌ به همین آسانی از این ش...

‌‌‌دلگـــیرم...از تمام الفبای دلتنگـــیب خصوص این پنج "حــــ...

دهانم دوخته چشمانم بسته دستانم در هم گره و پاهایم نشستهخوب ش...

دلم به اندازه عشقبه اندازه بارانبرایت تنگ استو گاهی وقت ها ک...

#درخواستی چند شاتیPart: ³ویو کوکلباسارو پوشیدیم من استرس داش...

ندیمه عمارت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط