بچه که بودم
بچه که بودم
فکر میکردم فقط آدمهایی که دور گردنشون رو طناب میبندن و اعدام میشن "خفه شدن" رو تجربه میکنن...
فکر میکردم باید یه عامل بیرونی باشه که سفت بچسبه به گلوی آدم و نفسش رو ببره...
ولی وقتی یخورده بزرگتر شدم
وقتی دلم جایی گیر کرد
وقتی شرایط زندگیم رو دیدم
وقتی نرسیدن به عشق و آرزوهام رو تجربه کردم...
تازه فهمیدم خفگی یعنی چی...
اینکه شبها تمام نداشتههام میان تو ذهنم و بغض میکنم
وقتی این بغض لعنتی به اشک تبدیل نمیشه و رسوب میکنه تو گلوم
کم کم راه نفسمو میبنده...
اصل خفگی همینه!
فکر میکردم فقط آدمهایی که دور گردنشون رو طناب میبندن و اعدام میشن "خفه شدن" رو تجربه میکنن...
فکر میکردم باید یه عامل بیرونی باشه که سفت بچسبه به گلوی آدم و نفسش رو ببره...
ولی وقتی یخورده بزرگتر شدم
وقتی دلم جایی گیر کرد
وقتی شرایط زندگیم رو دیدم
وقتی نرسیدن به عشق و آرزوهام رو تجربه کردم...
تازه فهمیدم خفگی یعنی چی...
اینکه شبها تمام نداشتههام میان تو ذهنم و بغض میکنم
وقتی این بغض لعنتی به اشک تبدیل نمیشه و رسوب میکنه تو گلوم
کم کم راه نفسمو میبنده...
اصل خفگی همینه!
- ۴.۹k
- ۰۱ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط