توی سنگر هر کس مسئول کاری بود. یک بار خمپاره ای آمد و خور
توی سنگر هر کس مسئول کاری بود. یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر.به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است.نمی توانست درست راه برود از آن به بعد کارهای رسول را هم ، بقیه ی بچه ها انجام دادند..
کم کم بچه ها به رسول شک کردند یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند، بستن به پای چپش.صبح بلند شد راه افتاد پای چپش لنگید. سنگر از خنده ی بچه ها رفت روی هوا...تامیخورد زدنش و مجبورش کردن تا یک هفته کارای سنگر انجام بده.
خیلی شوخ بود ،همیشه به بچه هاروحیه میداد.اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت.
شهید رسول خالقی
کم کم بچه ها به رسول شک کردند یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند، بستن به پای چپش.صبح بلند شد راه افتاد پای چپش لنگید. سنگر از خنده ی بچه ها رفت روی هوا...تامیخورد زدنش و مجبورش کردن تا یک هفته کارای سنگر انجام بده.
خیلی شوخ بود ،همیشه به بچه هاروحیه میداد.اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت.
شهید رسول خالقی
۱.۹k
۱۴ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.