ای بهار آمده از سوی چشمانش

ای بهار آمده از سویِ چشمانش
ای قناری مسافر در روشنایی ماه
مرا سوی او ببر
هم‌چون غزلی یا ضربه‌ی خنجری
که آواره و زخمی‌ام...
باران و طنین امواج دور دست
را دوست دارم...
از اعماق خواب برمی‌خیزم
تا به مردی زیباروی و دل‌ربا
که روزگاری دیدم بیاندیشم
تا می بنوشم و شعر بگویم
به دل‌برم
به آن دهان‌مست وجانان بگو،
بگو که بیمار و مشتاق اویم
بگو که رد پاهایی بر قلب‌ام می‌بینم....!
دیدگاه ها (۱۷)

تو نیستیوبعداز توخاطره هاسرشار از آواز ِ سکوت است...لب هالبر...

هنوز هم که هنوز است عاشق ماهمولی بدون تو مهتاب را نمی خواهمب...

شب موعود شد ، بالا بیاور استکانت رابریز و نوش کن ناگفته های ...

چشمان‌ات آخرین قایق‌هایی است که عزم سفر دارندآیا جایی هست؟که...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط