شب موعود شد بالا بیاور استکانت را

شب موعود شد ، بالا بیاور استکانت را
بریز و نوش کن ناگفته های نیمه جانت را
زمان کوچ تلخ من از این آغوش پاییزی
کمانت را زمین بگذار و واکن ابروانت را
چه جای پر زدن در تو منِ گنجشک را وقتی
پرستوها قُرُق کردند کل آسمانت را؟
فراموشم کن ای همخانه ی بی خانه، میترسم
که حتی خاطراتم زخم باشد استخوانت را
که بااین شعله های زیر خاکستر بسوزانی
خودت را، خانمان و خاندان و دودمانت را
من از این خرمن گندم گذشتم با همین حسرت
که می بوسند جای من مترسکها دهانت را
دیدگاه ها (۸)

ای بهار آمده از سویِ چشمانشای قناری مسافر در روشنایی ماهمرا ...

تو نیستیوبعداز توخاطره هاسرشار از آواز ِ سکوت است...لب هالبر...

چشمان‌ات آخرین قایق‌هایی است که عزم سفر دارندآیا جایی هست؟که...

بار دیگر رُخ دلدار ندیدیم و برفت ای دریغ آمدنش را نشنیدیم و ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط