شاهنامه ۹۰
#شاهنامه #۹۰
جنگبا پیروز ایرانیان پایان رسید سپس همانجا آذرکده ای به پا کرد . پسازآن گشتاسپ گنج و سپاه و درفش را به اسفندیار داد و گفت : هنوز زمان بر تخت نشستن تو نشده است ، سوار بر اسب شو و همه کشورها را به دین بهی درآور . اسفندیار به روم و هند رفت و دین جدید را عرضه نمود و آنها نیز پذیرفتند و بهراحتی به دین جدید درآمدند سپس اسفندیار پیکی به پدرش نوشت و گفت که مأموریتم را به انجام رساندم .
یک روز که گشتاسپ با یاران نشسته بود یکی از نامداران به نام گرزم که همیشه بدخواه اسفندیار بود ، شروع به بدگویی از او کرد . شاه عصبانی شد و جاماسپ را نزد خود طلبید و گفت : برو و اسفندیار را نزد من بیاور . جاماسپ پیام شاه را به اسفندیار داد .اسفندیار لشکر را به بهمن سپرد و خود روانه درگاه شاه شد . وشاه اورا دستبسته به دژی در کوهسار بردند و اسیر کردند
پس از مدتی شاه برای ترویج دین بهی روانه شد در هر جا شهریاران آگاه میشدند که گشتاسپ با پسرش چه کرده ، از فرمان او دست میکشیدند و سپاه ایران هم از فرمان شاه دست کشید و پراکنده میشد .
وقتی خبر به گوش ارجاسپ رسید،آماده حمله به ایران شد. وقتی لهراسپ شنید خفتان جنگ پوشید و بهسوی میدان جنگ رفت . همه از او فرار میکردند . کهرم گفت : یکییکی با او نجنگید بلکه همگی باهم بر سرش بریزید. وقتی لهراسپ در میان آنها ماند ،، تیری به او خورد و به زمین افتاد و تنش را پارهپاره کردند . فکر میکردند . سپس تمام موبدان راکشتند . گشتاسپ زن هوشمندی داشت که فوراً لباس تورانیان پوشید و راه سیستان را پیش گرفت و نزد گشتاسپ رفت و ماجرای را گفت . شاه و سپاهیان را جمع کردجنگ سختی درگرفت . گشتاسپ سیوهشت پسر داشت که همگی کشته شدند .سرانجام مجبور به فرار شد تا به کوهی رسید که از راهی که فقط خودش میدانست و وقتی ارجاسپ به آنجا رسید چیزی نیافت . شاه جاماسپ را پیش خواند و خواست تا طالعش را ببیند ، جاماسپ گفت : اگر بند از اسفندیار بگشایی او به تو کمک خواهد کرد . شاه گفت : این بار اگر او را ببینم تاجوتخت را به او میبخشم . پس جاماسپ با لباس تورانیان به بیرون کوه رفت و از میان آنان بهسوی دژ گنبدان شتافت . وقتی به اسفندیار رسید پیام پدرش را به او داد . اسفندیار گفت : ندیدی شاه با من چه کرد ؟ بهراستیکه گرزم فرزند اوست . اینهمه برایش جنگیدم و رنج بردم اما او مرا به بند کشید . جاماسپ گفت : راست میگویی اما ارجاسپ لهراسپ و۳۸ برادرانت وموبدان کشت وخواهرانت هما وبه افرید اسیر کرده است.اسفندیار هنوز کینه داشت که چرا انها مانع از کار با او نشدن ویادی از او در این زمان نکردن ایا اسفندیار به یاری ایرانیان می رود وقتی حتی رستم شاه را ترک کرد ؟
جنگبا پیروز ایرانیان پایان رسید سپس همانجا آذرکده ای به پا کرد . پسازآن گشتاسپ گنج و سپاه و درفش را به اسفندیار داد و گفت : هنوز زمان بر تخت نشستن تو نشده است ، سوار بر اسب شو و همه کشورها را به دین بهی درآور . اسفندیار به روم و هند رفت و دین جدید را عرضه نمود و آنها نیز پذیرفتند و بهراحتی به دین جدید درآمدند سپس اسفندیار پیکی به پدرش نوشت و گفت که مأموریتم را به انجام رساندم .
یک روز که گشتاسپ با یاران نشسته بود یکی از نامداران به نام گرزم که همیشه بدخواه اسفندیار بود ، شروع به بدگویی از او کرد . شاه عصبانی شد و جاماسپ را نزد خود طلبید و گفت : برو و اسفندیار را نزد من بیاور . جاماسپ پیام شاه را به اسفندیار داد .اسفندیار لشکر را به بهمن سپرد و خود روانه درگاه شاه شد . وشاه اورا دستبسته به دژی در کوهسار بردند و اسیر کردند
پس از مدتی شاه برای ترویج دین بهی روانه شد در هر جا شهریاران آگاه میشدند که گشتاسپ با پسرش چه کرده ، از فرمان او دست میکشیدند و سپاه ایران هم از فرمان شاه دست کشید و پراکنده میشد .
وقتی خبر به گوش ارجاسپ رسید،آماده حمله به ایران شد. وقتی لهراسپ شنید خفتان جنگ پوشید و بهسوی میدان جنگ رفت . همه از او فرار میکردند . کهرم گفت : یکییکی با او نجنگید بلکه همگی باهم بر سرش بریزید. وقتی لهراسپ در میان آنها ماند ،، تیری به او خورد و به زمین افتاد و تنش را پارهپاره کردند . فکر میکردند . سپس تمام موبدان راکشتند . گشتاسپ زن هوشمندی داشت که فوراً لباس تورانیان پوشید و راه سیستان را پیش گرفت و نزد گشتاسپ رفت و ماجرای را گفت . شاه و سپاهیان را جمع کردجنگ سختی درگرفت . گشتاسپ سیوهشت پسر داشت که همگی کشته شدند .سرانجام مجبور به فرار شد تا به کوهی رسید که از راهی که فقط خودش میدانست و وقتی ارجاسپ به آنجا رسید چیزی نیافت . شاه جاماسپ را پیش خواند و خواست تا طالعش را ببیند ، جاماسپ گفت : اگر بند از اسفندیار بگشایی او به تو کمک خواهد کرد . شاه گفت : این بار اگر او را ببینم تاجوتخت را به او میبخشم . پس جاماسپ با لباس تورانیان به بیرون کوه رفت و از میان آنان بهسوی دژ گنبدان شتافت . وقتی به اسفندیار رسید پیام پدرش را به او داد . اسفندیار گفت : ندیدی شاه با من چه کرد ؟ بهراستیکه گرزم فرزند اوست . اینهمه برایش جنگیدم و رنج بردم اما او مرا به بند کشید . جاماسپ گفت : راست میگویی اما ارجاسپ لهراسپ و۳۸ برادرانت وموبدان کشت وخواهرانت هما وبه افرید اسیر کرده است.اسفندیار هنوز کینه داشت که چرا انها مانع از کار با او نشدن ویادی از او در این زمان نکردن ایا اسفندیار به یاری ایرانیان می رود وقتی حتی رستم شاه را ترک کرد ؟
۷۲.۴k
۰۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.