ادامه عملیات
ادامه عملیات
تا حدودی، خط تثبیت شده بود ولی از یک بریدگی که در طول خاکریز بود، اذیت میشدیم و عراقیها امانمان را بریده بودند و مرتب میزدند. هیچکس جرأت نمیکرد برای آن قسمت کاری بکند. یک لودر از لشکر نجف آنجا بود، رانندهای داشت با هیکل نحیف و ریزه میزه. او هم جرأت نمیکرد که برود رو لودر. آقا مهدی فرمانده لشکرمان که به نیروهای مستقر در خط اول پیوست، دل و جرأتمان بیشتر شد. وقتی وضعیت را اینجوری دید به راننده لودر گفت: آقا جان! اینجا یک خاکریز بزن، بچهها قتل عام میشن.
او آقا مهدی را نمیشناخت. گفت: برو بابا! تو هم دیوانه شدهای! در این بحبوحه کی میتونه بره رو لودر.اگه خواستی خودت بری مانعی نداره، من که نمیتونم!
دشمن ما را زمینگیر کرده بود و مهماتی هم نداشتیم.
آقا مهدی
بیآنکه خم به ابرو بیاورد رفت روی لودر، نفسها در سینه بند آمده بود. رفت جلوتر و خاکریزی بلند کرد و آمد پایین، چشمهایمان از حیرت بیرون زده بود، همه میترسیدیم که آقا مهدی طوریش بشود. حضورش در خط، قوت قلب همه بچهها در آن شرایط سخت بود. وقتی از لودر آمد پایین، صدا زد: برادران! برادران! بیایین پشت این خاکریز پناه بگیرین.
وقتی خیالش راحت شد برگشت سنگر فرماندهی و...
هفت روز از بودنمان در جزیره میگذشت. شب و روز را قاطی کرده بودیم. شب آخر پتویی پیدا کردم، بوی گند میداد؛ اما چاره نبود. شش نفر رفتیم زیر پتو که بخوابیم. سرما و بیخوابی امانم را بریده بود. داود صالحپور ، جواد عباس علیزاده و بنده و... خلاصه نشد، کشمکش 6 نفره به جایی نرسید. بچهها اینجا هم از شوخی دست بردار نبودند. سه نفر بلند شدیم رفتیم در پناه کمپرسی خوابیدیم... صبح خط را به نیروهای دیگری تحویل دادیم و برگشتیم عقب.
تا حدودی، خط تثبیت شده بود ولی از یک بریدگی که در طول خاکریز بود، اذیت میشدیم و عراقیها امانمان را بریده بودند و مرتب میزدند. هیچکس جرأت نمیکرد برای آن قسمت کاری بکند. یک لودر از لشکر نجف آنجا بود، رانندهای داشت با هیکل نحیف و ریزه میزه. او هم جرأت نمیکرد که برود رو لودر. آقا مهدی فرمانده لشکرمان که به نیروهای مستقر در خط اول پیوست، دل و جرأتمان بیشتر شد. وقتی وضعیت را اینجوری دید به راننده لودر گفت: آقا جان! اینجا یک خاکریز بزن، بچهها قتل عام میشن.
او آقا مهدی را نمیشناخت. گفت: برو بابا! تو هم دیوانه شدهای! در این بحبوحه کی میتونه بره رو لودر.اگه خواستی خودت بری مانعی نداره، من که نمیتونم!
دشمن ما را زمینگیر کرده بود و مهماتی هم نداشتیم.
آقا مهدی
بیآنکه خم به ابرو بیاورد رفت روی لودر، نفسها در سینه بند آمده بود. رفت جلوتر و خاکریزی بلند کرد و آمد پایین، چشمهایمان از حیرت بیرون زده بود، همه میترسیدیم که آقا مهدی طوریش بشود. حضورش در خط، قوت قلب همه بچهها در آن شرایط سخت بود. وقتی از لودر آمد پایین، صدا زد: برادران! برادران! بیایین پشت این خاکریز پناه بگیرین.
وقتی خیالش راحت شد برگشت سنگر فرماندهی و...
هفت روز از بودنمان در جزیره میگذشت. شب و روز را قاطی کرده بودیم. شب آخر پتویی پیدا کردم، بوی گند میداد؛ اما چاره نبود. شش نفر رفتیم زیر پتو که بخوابیم. سرما و بیخوابی امانم را بریده بود. داود صالحپور ، جواد عباس علیزاده و بنده و... خلاصه نشد، کشمکش 6 نفره به جایی نرسید. بچهها اینجا هم از شوخی دست بردار نبودند. سه نفر بلند شدیم رفتیم در پناه کمپرسی خوابیدیم... صبح خط را به نیروهای دیگری تحویل دادیم و برگشتیم عقب.
۵۲۰
۱۴ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.