بالاخره یه روز با خدا یه قرار مستقیم میگذارم

بالاخره یه روز با خدا یه قرار مستقیم میگذارم.
با هم میریم یه کافه دنج، دو استکان چای با عطر مخصوص.
بالاخره حرفامو بهش میزنم.
بهش میگم خداجون چرا دنیات این شکلی شده
چرا به هرکی میگی دوست دارم ول میکنه میره.
چرا دست هرکی رو میگیری، جفت پا برات میگیره.
چرا دلا دیگه دل نیست
حال آ دیگه حال نیست
نفسا دیگه حق نیست
خیلی ببخشید، چرا جهنمو آفریدی اصلا!؟
خیلیا بعد مرگشون دوست دارن مادرشون رو دوباره ببینن.
اما تو بهشت رو گذاشتی زیر پای مادرا، خوب من جهنمی دلم برای مادرم تنگ میشه.
خدا جون چرا تنهایی رو آفریدی!؟
چرا مشتی، چرا بامرام!؟
بعد خدا یه لبخند بزنه، بگه : چاییتو بخور، داره سرد میشه.
کافه چی از اون پشت داد بزنه: داریم میبندیما
بعد ببندشم با خدا چهارتا خیابونو راه بریم،
بهش بگم خدا جون میشه رفیقم باشی
من دوست زیاد دارم اما رفیق ندارم.
خیلی تنهام
خیلیا دلمو شکستن
ببین بنده هاتو، دیگه کسی واسه کسی ...
دیدگاه ها (۴)

باید قبول کرداونی که ادعا میکردبدون تو نمیتونه زندگی کنهالان...

بیا احساسمان را به موقع بگوییم همین حالا که درگیرش هستیم هم...

ما قول دادن را بلدیم اما عمل کردن را به ندرت …وعده دادن را م...

فقط زخم ها نیستند که ماندگارند !گاهی کسی چنان بر احساست دست ...

کایرا در فندوم روبیکا

عشق یک شیطان و یک جوجه تیغی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط