دوسش داشتم بیشتر ازون چیزی که خودش تصور کنه
دوسش داشتم بیشتر ازون چیزی که خودش تصور کنه!
اونم منو دوست داشت ... انقدر که هربار با رفتارش از انتخابم مطمئن تر میشدم!
انقدر که هربار میدیدمش ، اگه نشسته بود برام وای میستاد!
انقدر که اگه هزار بار صداش میکردم هر هزار بارش ُ یطوری میگفت " جانم" که ته دلم وِلوِله شه!
انقدر که اگه یک روز تو یِ خیابون یک طرفه منو منتظر تاکسی میدید، کل مسیرو دنده عقب برمیگشت که منو برسونه!
انقدر که از سهم خودش میگذشت ُ برای من میذاشت...!
تا اینکه ....
تا اینکه یک روز بهش گفتم :
تـو...
" تـــــو "خیلی " خـوبـی" !
ممنـون واسـه همه ی لطـفایی که در حقم میکنی!
صداشو صاف کردُ گفت:
اِمم ... خواهـش میکنم، ولی در کل من همیشه همینجوری ام ! ینی با "همه" مهربونم !
با خودم گفتم نکنه این حرف ُ داره میزنه که بهم بگه :
سوء تفاهم نشه هوا برت داره تو با بقیه برای من فرقی نداری!
جا خوردم !
گفتم: ینی من برای تو با بقیه فرقی ندارم؟!
ینی اگه با بقیه ام بد باشی با منم بدی؟! اگه خوب باشی با منم خوبی؟!
ینی برای تو منی که شب تا صبح از فکرِت خوابم نمیبره با رهگذری که از کنارت رد میشه ، فرقی ندارم؟!
از من دستپاچه تر گفت :
نه خُب منظورم این نبود! گفتم من در کل اخلاقم اینه ! الان بحث سر خوب بودنمه!
گفتم: جدا از دوست داشتنم و مهربونیت اصلا جنبه تارف نداری ُ وقتی زیاد بهت علاقه میدم ، زیاد شعورت کم میشه!
همون لحظه از تموم ِ اوجِ حسِ صد در صدیم کم شد ُ رفته رفته برام شد "شـما"!
گفتم:
مثلِ اینه که من به" شما "بگم "چشم" دوست دارم!
ینی برای من فرقی نمیکنه چشم شما باشه یا یک آدمِ هفتاد بیگانه!
حالا که فکر میکنم میبینم ، این همیشه مهربون بودنِ همگانیتون مثل تلفن زردای ِ گوشهِ کنارِ خیابونه!
تلفن زردِ زندگیِ من رفت، ، ،
و انقـدر مغرور بود که حتی نفهمید لحظه های آخر این " شما " بودنش ُ "سوم شخص " جمع بستنش از روی احترام نیست!
#سیده_فاطمه_حسینیان
اونم منو دوست داشت ... انقدر که هربار با رفتارش از انتخابم مطمئن تر میشدم!
انقدر که هربار میدیدمش ، اگه نشسته بود برام وای میستاد!
انقدر که اگه هزار بار صداش میکردم هر هزار بارش ُ یطوری میگفت " جانم" که ته دلم وِلوِله شه!
انقدر که اگه یک روز تو یِ خیابون یک طرفه منو منتظر تاکسی میدید، کل مسیرو دنده عقب برمیگشت که منو برسونه!
انقدر که از سهم خودش میگذشت ُ برای من میذاشت...!
تا اینکه ....
تا اینکه یک روز بهش گفتم :
تـو...
" تـــــو "خیلی " خـوبـی" !
ممنـون واسـه همه ی لطـفایی که در حقم میکنی!
صداشو صاف کردُ گفت:
اِمم ... خواهـش میکنم، ولی در کل من همیشه همینجوری ام ! ینی با "همه" مهربونم !
با خودم گفتم نکنه این حرف ُ داره میزنه که بهم بگه :
سوء تفاهم نشه هوا برت داره تو با بقیه برای من فرقی نداری!
جا خوردم !
گفتم: ینی من برای تو با بقیه فرقی ندارم؟!
ینی اگه با بقیه ام بد باشی با منم بدی؟! اگه خوب باشی با منم خوبی؟!
ینی برای تو منی که شب تا صبح از فکرِت خوابم نمیبره با رهگذری که از کنارت رد میشه ، فرقی ندارم؟!
از من دستپاچه تر گفت :
نه خُب منظورم این نبود! گفتم من در کل اخلاقم اینه ! الان بحث سر خوب بودنمه!
گفتم: جدا از دوست داشتنم و مهربونیت اصلا جنبه تارف نداری ُ وقتی زیاد بهت علاقه میدم ، زیاد شعورت کم میشه!
همون لحظه از تموم ِ اوجِ حسِ صد در صدیم کم شد ُ رفته رفته برام شد "شـما"!
گفتم:
مثلِ اینه که من به" شما "بگم "چشم" دوست دارم!
ینی برای من فرقی نمیکنه چشم شما باشه یا یک آدمِ هفتاد بیگانه!
حالا که فکر میکنم میبینم ، این همیشه مهربون بودنِ همگانیتون مثل تلفن زردای ِ گوشهِ کنارِ خیابونه!
تلفن زردِ زندگیِ من رفت، ، ،
و انقـدر مغرور بود که حتی نفهمید لحظه های آخر این " شما " بودنش ُ "سوم شخص " جمع بستنش از روی احترام نیست!
#سیده_فاطمه_حسینیان
- ۳.۷k
- ۱۵ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط