"بازی"
"بازی"
🕶part:40🕶
شوگا:حالا بزار معرفیت کنم...دیگه کلا باهات حرف نمیزنن
یونگهی:پس بهتره معرفی نکنی
شوگا:نه اتفاقا معرفی میکنم که اینقدر راحت چرت و پرت نگن
کیوکو:من دوست دارم از زبون خود لیدی بشنوم که کی هستن؟
شوگا:کیوکو دهنتو ببند
جیمین: ای جونم غیرتی شدی!؟
میاکو:شاید
کلودی:آگوست دی خبراییه؟به هیچکس واکنش نشون نمیدادی و الان؟...
شوگا:اگه دهناتونو ببندید میفهمید
کیوکو:خب تعریف کن بفهمیم این خانم جذاب کی هستن؟شاید قسمت ما شدن
شوگا:ی قسمتی نشونت بدم منن...خب یونگهی درواقع اولین و آخرین دوست منه نمیتونید تصور کنید که چقدر برام مهمه
زمانی که واقعا نیاز به کمک داشتم...واقعا طوری بودم که نمیتونستم دست و پامو تکون بدم...بیشتر از نون و آبی که باید میخوردم به کمک نیاز داشتم
پدرم بد حال بود و مامانم جونی براش نمونده بود
خونه ای که توش زندگی میکردیم البته نمیشه گفت خونه یک اتاق که یک اشپزخونه کوچیک داشت و دستشوییش هم بیرون بود
همون هم اجاره اش خیلی بالا بود...حداقل برا وضعی که داشتیم بالا بود
هیچ جا قبول نمیکردن که به کار مشغول شم
کلا کار پیدا نمیکردم انگار کمیاب ترین چیزی که میشد تو اون زمان باشه کار بود!
نیاز داشتم یکی بیاد دستشو بهم دراز کنه و بگه من کمکت میکنم
در آخر توی سن ۱۸ سالگی که بدترین دوران زندگیم بود که بدترین لحظات و شرایط رو داشتم...یونگهی مثل فرشته ی نجاتم به سمتم اومد!
یونگهی آدم فوق العاده کنجکاو و پر انرژی بود...فک کنم الانم دیدید
میتونم شدت کنجکاویشو به فضول بودن هم تشبیه کنم
منم که دوران دبیرستان حالم چیزی فراتر از افسردگی بود میتونم بگم مرده بودم...از آدم مرده هم بدتر بودم
سکوتم طوری بود که دیوار میتونست حرف بزنه من حرف نمیزدم
زنگ تفریحا خوابم و وقتی کلاس داریم روی برگه خط خطی میکنم
یونگهی باهام همکلاسی بود
خیلی پر انرژی بود و با کل کلاس دوست بود و باهمشون اوکیه
همیشه میومد باهام حرف میزد ولی من جواب نمیدادم
ی روز که برمیگشتم خونه از دور تعقیبم کرد و وقتی رفتم خونه...مامانم درباره اوضاعمون باهام حرف میزد و دردودل میکرد
یونگهی که همه چیزو شنید
اومد داخل خونه و صدام کرد...خیلی تعجب کرده بودم که چرا و چطور اومد دنبالم
از خونه زدیم بیرون و بهم ی پیشنهاد داد
یونگهی بهم گفت که میتونه توی باند پدرش کار کنم...حقوق خیلی خوبی هم میگیرم
اون زمان من حاضر بودم هرکار کنم...هرکاری که به مغز آدم میرسه تا پول دربیارم و یونگهی وقتی این پیشنهاد رو بهم داد من به خلاف و غیرقانونی بودنش ی لحظه هم فک نکردم و از فردای اون روز عضوی از باند پدرش شدم
مهارت های رزمی یادگرفتم...دفاعگگرفتن صلاح،آدم کشی،قاچاق و آدم ربایی و هرچیزی که به یک مافیا مربوطه
🕶part:40🕶
شوگا:حالا بزار معرفیت کنم...دیگه کلا باهات حرف نمیزنن
یونگهی:پس بهتره معرفی نکنی
شوگا:نه اتفاقا معرفی میکنم که اینقدر راحت چرت و پرت نگن
کیوکو:من دوست دارم از زبون خود لیدی بشنوم که کی هستن؟
شوگا:کیوکو دهنتو ببند
جیمین: ای جونم غیرتی شدی!؟
میاکو:شاید
کلودی:آگوست دی خبراییه؟به هیچکس واکنش نشون نمیدادی و الان؟...
شوگا:اگه دهناتونو ببندید میفهمید
کیوکو:خب تعریف کن بفهمیم این خانم جذاب کی هستن؟شاید قسمت ما شدن
شوگا:ی قسمتی نشونت بدم منن...خب یونگهی درواقع اولین و آخرین دوست منه نمیتونید تصور کنید که چقدر برام مهمه
زمانی که واقعا نیاز به کمک داشتم...واقعا طوری بودم که نمیتونستم دست و پامو تکون بدم...بیشتر از نون و آبی که باید میخوردم به کمک نیاز داشتم
پدرم بد حال بود و مامانم جونی براش نمونده بود
خونه ای که توش زندگی میکردیم البته نمیشه گفت خونه یک اتاق که یک اشپزخونه کوچیک داشت و دستشوییش هم بیرون بود
همون هم اجاره اش خیلی بالا بود...حداقل برا وضعی که داشتیم بالا بود
هیچ جا قبول نمیکردن که به کار مشغول شم
کلا کار پیدا نمیکردم انگار کمیاب ترین چیزی که میشد تو اون زمان باشه کار بود!
نیاز داشتم یکی بیاد دستشو بهم دراز کنه و بگه من کمکت میکنم
در آخر توی سن ۱۸ سالگی که بدترین دوران زندگیم بود که بدترین لحظات و شرایط رو داشتم...یونگهی مثل فرشته ی نجاتم به سمتم اومد!
یونگهی آدم فوق العاده کنجکاو و پر انرژی بود...فک کنم الانم دیدید
میتونم شدت کنجکاویشو به فضول بودن هم تشبیه کنم
منم که دوران دبیرستان حالم چیزی فراتر از افسردگی بود میتونم بگم مرده بودم...از آدم مرده هم بدتر بودم
سکوتم طوری بود که دیوار میتونست حرف بزنه من حرف نمیزدم
زنگ تفریحا خوابم و وقتی کلاس داریم روی برگه خط خطی میکنم
یونگهی باهام همکلاسی بود
خیلی پر انرژی بود و با کل کلاس دوست بود و باهمشون اوکیه
همیشه میومد باهام حرف میزد ولی من جواب نمیدادم
ی روز که برمیگشتم خونه از دور تعقیبم کرد و وقتی رفتم خونه...مامانم درباره اوضاعمون باهام حرف میزد و دردودل میکرد
یونگهی که همه چیزو شنید
اومد داخل خونه و صدام کرد...خیلی تعجب کرده بودم که چرا و چطور اومد دنبالم
از خونه زدیم بیرون و بهم ی پیشنهاد داد
یونگهی بهم گفت که میتونه توی باند پدرش کار کنم...حقوق خیلی خوبی هم میگیرم
اون زمان من حاضر بودم هرکار کنم...هرکاری که به مغز آدم میرسه تا پول دربیارم و یونگهی وقتی این پیشنهاد رو بهم داد من به خلاف و غیرقانونی بودنش ی لحظه هم فک نکردم و از فردای اون روز عضوی از باند پدرش شدم
مهارت های رزمی یادگرفتم...دفاعگگرفتن صلاح،آدم کشی،قاچاق و آدم ربایی و هرچیزی که به یک مافیا مربوطه
۴.۲k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.