"بازی"
"بازی"
🕶part:41🕶
کیوکو:از همون اول که صمیمی بودنتونو دیدم حدس زدم که یونگهی نقش مهمی توی زندگی بابا داره....من اهل فلسفی حرف زدن نیستم ولی برات احترام زیادی قائلم و اگه دیدی باهات اینطور راحت صحبت میکنم کلا اخلاقم اینطوره!
یونگهی:میدونم بابا راحت باش!...تازه تو اون دوران روی آگوست دی کراش بودم از ریزترین فرصت ها اسفاده میکردم ببینمش و باهاش حرف بزنم یا برم پیشش...کنجکاوی هم خوب چیزی هاااا
کیوکو:کراش بودی؟جدییی؟
جیمین که چند لحظه رفته بود تو فکر نزاشت گفت و گوی یونگهی و کیوکو ادامه پیدا کنه و حرف دلشو زد
جیمین:خب...نمیدونم اینکه همچین چیزی رو شنیدم یکم شوکه ام کرد یعنی آخرین چیزی که بهش فک میکردم این بود که همچین داستانی از شوگا بشنوم...افرادی مثل تو ارزش بالایی تو زندگی دارن!
یونگهی:اووو...میتونم همچین نقشی تو زندگیت داشته باشم؟
کیوکو:میتونی تو زندگی من داشته باشی؟
جیمین:حالا مگه میزاره؟..درواقع خوشحالم همچین نقشی تو زندگی شوگا داری!
یونگهی:منم خوشحالم
میاکو:وااااااووو...خب دیگه من از همه ی مقدمات میگذرم... عالیهه خیلی خوبه که دوست بابامی...کیوکو شیپ جناب آگوست دی و یونگهی چی میشه؟واوووو عجب شیپ خفنی
کیوکو:وای میاکو لعنتی چقدر خوب گفتی....شیپشون خیلی خوب میشه
کلودی:دوست دارم بیشتر باهات اشناشم!
کلودی بعد از سکوتی طولانی حرفی رد....توجه یونگهی بهش جلب شد چشماش یونگهی برق خاصی داشتن هیچ احساس غرور یا خشنی رو بیان نمیکردن...بااینکه مافیا بود ولی مثل یک دختر دبیرستانی پرذوق و شوقه...هیچکس از هیچ مافیایی همچین تصویری نمیساخت...اما انگار وجود داره
یونگهی:خب آشنا میشیم مشکلی وجود نداره...وقت زیادی دارین و دیدار های زیادی
کلودی:اوکیه پس
جیمین ی لحظه به اطراف نگاه کرد و متوجه شد که اون مردی که شوگا رو به خونش دعوت کرده نیست!
جیمین:اون مردی که یکم پیش اومد نیستش!کجا رفته
شوگا:اینجا همه یونگهی رو میشناسن...نمیتونن از صد متریش رد بشن چه برسه به اینکه بیان اطرافش بشینن
کیوکو:واااو...چه خفن
یونگهی:از تو فیلما هم خفن ترم نه؟
کیوکو:اره بابا
یونگهی:میدونممم
میاکو:من هنوز به شیپ شما اصرار دارمااا
شوگا:میااکوو!
میاکو:نه جناب آگوست دی باید شیپ کنم
جیمین:ببینم بگیم سوجو بیارن؟
شوگا:من وتکا میخورم
جیمین:اوکیه...
به گارسون گفت که چند تا سوجو و اتکا براشون بیاره...طولی نکشید که گارسوت با یک سینی پر اومد...سینی رو روی میز گذاشت و رفت
جیمین:بلند کنید و تا میتونید بخورید
...........
یونگهی:اوکی...آماده اید؟
جیمین:اماده ام
یونگهی:بقیتون؟
کیوکو:من اومدم!
🕶part:41🕶
کیوکو:از همون اول که صمیمی بودنتونو دیدم حدس زدم که یونگهی نقش مهمی توی زندگی بابا داره....من اهل فلسفی حرف زدن نیستم ولی برات احترام زیادی قائلم و اگه دیدی باهات اینطور راحت صحبت میکنم کلا اخلاقم اینطوره!
یونگهی:میدونم بابا راحت باش!...تازه تو اون دوران روی آگوست دی کراش بودم از ریزترین فرصت ها اسفاده میکردم ببینمش و باهاش حرف بزنم یا برم پیشش...کنجکاوی هم خوب چیزی هاااا
کیوکو:کراش بودی؟جدییی؟
جیمین که چند لحظه رفته بود تو فکر نزاشت گفت و گوی یونگهی و کیوکو ادامه پیدا کنه و حرف دلشو زد
جیمین:خب...نمیدونم اینکه همچین چیزی رو شنیدم یکم شوکه ام کرد یعنی آخرین چیزی که بهش فک میکردم این بود که همچین داستانی از شوگا بشنوم...افرادی مثل تو ارزش بالایی تو زندگی دارن!
یونگهی:اووو...میتونم همچین نقشی تو زندگیت داشته باشم؟
کیوکو:میتونی تو زندگی من داشته باشی؟
جیمین:حالا مگه میزاره؟..درواقع خوشحالم همچین نقشی تو زندگی شوگا داری!
یونگهی:منم خوشحالم
میاکو:وااااااووو...خب دیگه من از همه ی مقدمات میگذرم... عالیهه خیلی خوبه که دوست بابامی...کیوکو شیپ جناب آگوست دی و یونگهی چی میشه؟واوووو عجب شیپ خفنی
کیوکو:وای میاکو لعنتی چقدر خوب گفتی....شیپشون خیلی خوب میشه
کلودی:دوست دارم بیشتر باهات اشناشم!
کلودی بعد از سکوتی طولانی حرفی رد....توجه یونگهی بهش جلب شد چشماش یونگهی برق خاصی داشتن هیچ احساس غرور یا خشنی رو بیان نمیکردن...بااینکه مافیا بود ولی مثل یک دختر دبیرستانی پرذوق و شوقه...هیچکس از هیچ مافیایی همچین تصویری نمیساخت...اما انگار وجود داره
یونگهی:خب آشنا میشیم مشکلی وجود نداره...وقت زیادی دارین و دیدار های زیادی
کلودی:اوکیه پس
جیمین ی لحظه به اطراف نگاه کرد و متوجه شد که اون مردی که شوگا رو به خونش دعوت کرده نیست!
جیمین:اون مردی که یکم پیش اومد نیستش!کجا رفته
شوگا:اینجا همه یونگهی رو میشناسن...نمیتونن از صد متریش رد بشن چه برسه به اینکه بیان اطرافش بشینن
کیوکو:واااو...چه خفن
یونگهی:از تو فیلما هم خفن ترم نه؟
کیوکو:اره بابا
یونگهی:میدونممم
میاکو:من هنوز به شیپ شما اصرار دارمااا
شوگا:میااکوو!
میاکو:نه جناب آگوست دی باید شیپ کنم
جیمین:ببینم بگیم سوجو بیارن؟
شوگا:من وتکا میخورم
جیمین:اوکیه...
به گارسون گفت که چند تا سوجو و اتکا براشون بیاره...طولی نکشید که گارسوت با یک سینی پر اومد...سینی رو روی میز گذاشت و رفت
جیمین:بلند کنید و تا میتونید بخورید
...........
یونگهی:اوکی...آماده اید؟
جیمین:اماده ام
یونگهی:بقیتون؟
کیوکو:من اومدم!
۲.۷k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.