چیزها دیده ام:
چیزها دیده ام:
چیزها دیده ام ...
مردی دیدم میگفت زن حرام است
و حرم سرا داشت !
زنی دیدم میگفت چشم مردان کثیف است
و هر روز حریص چشمی نو بود !
جوانی دیدم
پر جوش
پر تپش
پاهایش همه حبس !
بالهایش شکسته !
پیر مردی دیدم آزاد آزاد ..
ولی راه نمیرفت !
دلی را دیدم پر احساس
پر از موسیقی
پر از نور
پر از آینه
خانه نشین شده بود و تنها !
مغزی دیدم
پر از فلسفه
پر از علم
در بند بود !
من گاوی دیدم برای گوسفندان عر عر میکرد !
من گوسفندی دیدم
فقط معده داشت
و کاه میخورد !
من الاغی دیدم
سخنران بود
فلسفه میخواند
ریاست میکرد !
مردی دیدم کلیه بر دست
زنی دیدم شرافتش را حراج کرده بود
دختری دیدم دستهای پدر را میبوسید
و میگفت
همه عروسکها زشتند !
کودکی دیدم
به یک دانه موز چشم دوخته بود
و پدری که جیبش را میگشت
مادری دیدم که استخوان میخرید
برای ضیافتهای شبانه
کودکی دیدم
در صف چهار راه
کاپوت ماشینها را میبوسید
دختری دیدم گل فروش
عشوه می آمد و میخندید
و اشکهای دیشبش هنوز خشک نشده بود
دوره گردی را دیدم داد میزد " شیرمال خرمایی "
و شب گرسنه میخوابید
من جانبازی را دیدم
شرافت داشت
غرور داشت
آزاده بود
جوراب میفروخت
من کفتاری دیدم که به لاشه ای تمنا میکرد
کلاغی دیدم که به سایه خود فخر میفروخت
رودی دیدم خشک
دریاچه ای دیدم سپید
خانه ای دیدم خراب
میراثی را دیدم که ویران میشد
پاها خسته
چشمها بسته
دلها کور
مغزها تهی
همه رخوت
همه سستی
اعتیاد
...
و اینها همه کافیست
تا تو آزاد باشی...
چیزها دیده ام ...
مردی دیدم میگفت زن حرام است
و حرم سرا داشت !
زنی دیدم میگفت چشم مردان کثیف است
و هر روز حریص چشمی نو بود !
جوانی دیدم
پر جوش
پر تپش
پاهایش همه حبس !
بالهایش شکسته !
پیر مردی دیدم آزاد آزاد ..
ولی راه نمیرفت !
دلی را دیدم پر احساس
پر از موسیقی
پر از نور
پر از آینه
خانه نشین شده بود و تنها !
مغزی دیدم
پر از فلسفه
پر از علم
در بند بود !
من گاوی دیدم برای گوسفندان عر عر میکرد !
من گوسفندی دیدم
فقط معده داشت
و کاه میخورد !
من الاغی دیدم
سخنران بود
فلسفه میخواند
ریاست میکرد !
مردی دیدم کلیه بر دست
زنی دیدم شرافتش را حراج کرده بود
دختری دیدم دستهای پدر را میبوسید
و میگفت
همه عروسکها زشتند !
کودکی دیدم
به یک دانه موز چشم دوخته بود
و پدری که جیبش را میگشت
مادری دیدم که استخوان میخرید
برای ضیافتهای شبانه
کودکی دیدم
در صف چهار راه
کاپوت ماشینها را میبوسید
دختری دیدم گل فروش
عشوه می آمد و میخندید
و اشکهای دیشبش هنوز خشک نشده بود
دوره گردی را دیدم داد میزد " شیرمال خرمایی "
و شب گرسنه میخوابید
من جانبازی را دیدم
شرافت داشت
غرور داشت
آزاده بود
جوراب میفروخت
من کفتاری دیدم که به لاشه ای تمنا میکرد
کلاغی دیدم که به سایه خود فخر میفروخت
رودی دیدم خشک
دریاچه ای دیدم سپید
خانه ای دیدم خراب
میراثی را دیدم که ویران میشد
پاها خسته
چشمها بسته
دلها کور
مغزها تهی
همه رخوت
همه سستی
اعتیاد
...
و اینها همه کافیست
تا تو آزاد باشی...
۱.۴k
۱۳ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.