حاجی خودم داشتم مینوشتم بغضم گرفت شمارو نمیدونم
حاجی خودم داشتم مینوشتم بغضم گرفت شمارو نمیدونم_
زندگی قبل از تبدیل پارت ۹
.
.
.
جینتارو:بابا شوخی میکنی دیگه؟..
جیسون:نه...مامانتون چند ماهه که سرطان داره و با دارو کنترلش میکرده...دیگه داشته حالش خوب میشده که امروز حالش بد میشه و میبریم بیمارستان...
جینجر *با گریه*:چرا از ما پنهانش میکردی؟..چرا به نگفتی؟..
جیسون:دکتر با اطمینان گفته بود حال مادرتون خوب میشه...ما هم میخواستیم وقتی حالش خوب شد بهتون بگیم که نگران نشین...قرار نبود اینجوری بشه...
*بعد از کلی حرف زدن
شب میشه و همه میخوان برن بخوابن
جینجر میره تو تختش و دوباره گریه میکنه... *بچممممم💔
میرم بغلش تا سعی کنم حالشو بهتر کنم...
همچنان گریه میکنه...میرم پیش جینتارو تا اونو بیارم کمکش...
میرم و گوشه ی لباسشو میگیرم تا بیارمش.
*اخه یکی نیس بگه منه بچه گربه اون وسط چه گوهی باید بخورممممم💢
همینجوری لباس جینتارو رو میکشم تا بتونم بیارمش
جینتارو:تو چته؟
لباسشو ول میکنم و میرم دم در اتاق جینجر
جینتارو میفهمه منظورمو و میاد تو اتاق جینجر
*جینتارو + جینجر _
+داداش؟..
_ چیزی شده؟..
+داری گریه میکنی؟
_ دلم برای مامان تنگ شده...دلم میخواد برم بغلش...برم بغلش و بهش بگم چقدر دوسش دارم... برای بار آخر ازش خداحافظی کنم...
+ ببین جینجر...درکت میکنم...مامان همین الانم همینجاست فقط ما نمیتونیم ببینیمش... اون میفهمه چی میگی و چیکار میکنی... یادته حتی وقتایی که بهش نمیگفتی چیشده و یا چه حسی داری اون میفهمید؟
_ اره...
+الانم همینجوریه...
_ ولی من میخوام ببینمش...
+ اون الان یه جای بهتره...
*جینتارو میره بغل جینجر و جینجر تو بغلش گریه میکنه
*چقد مهربون شد یهو وادفاک
بالاخره جینجر خوابش میبره و جینتارو یواش از اتاق جینجر میاد بیرون و در رو میبنده...
یه نگاه به من میکنه و میگه:اون قدرا هم که فکر میکردم به درد نخور نیستی...
.
.
.
شخمی نشد؟🗿
زندگی قبل از تبدیل پارت ۹
.
.
.
جینتارو:بابا شوخی میکنی دیگه؟..
جیسون:نه...مامانتون چند ماهه که سرطان داره و با دارو کنترلش میکرده...دیگه داشته حالش خوب میشده که امروز حالش بد میشه و میبریم بیمارستان...
جینجر *با گریه*:چرا از ما پنهانش میکردی؟..چرا به نگفتی؟..
جیسون:دکتر با اطمینان گفته بود حال مادرتون خوب میشه...ما هم میخواستیم وقتی حالش خوب شد بهتون بگیم که نگران نشین...قرار نبود اینجوری بشه...
*بعد از کلی حرف زدن
شب میشه و همه میخوان برن بخوابن
جینجر میره تو تختش و دوباره گریه میکنه... *بچممممم💔
میرم بغلش تا سعی کنم حالشو بهتر کنم...
همچنان گریه میکنه...میرم پیش جینتارو تا اونو بیارم کمکش...
میرم و گوشه ی لباسشو میگیرم تا بیارمش.
*اخه یکی نیس بگه منه بچه گربه اون وسط چه گوهی باید بخورممممم💢
همینجوری لباس جینتارو رو میکشم تا بتونم بیارمش
جینتارو:تو چته؟
لباسشو ول میکنم و میرم دم در اتاق جینجر
جینتارو میفهمه منظورمو و میاد تو اتاق جینجر
*جینتارو + جینجر _
+داداش؟..
_ چیزی شده؟..
+داری گریه میکنی؟
_ دلم برای مامان تنگ شده...دلم میخواد برم بغلش...برم بغلش و بهش بگم چقدر دوسش دارم... برای بار آخر ازش خداحافظی کنم...
+ ببین جینجر...درکت میکنم...مامان همین الانم همینجاست فقط ما نمیتونیم ببینیمش... اون میفهمه چی میگی و چیکار میکنی... یادته حتی وقتایی که بهش نمیگفتی چیشده و یا چه حسی داری اون میفهمید؟
_ اره...
+الانم همینجوریه...
_ ولی من میخوام ببینمش...
+ اون الان یه جای بهتره...
*جینتارو میره بغل جینجر و جینجر تو بغلش گریه میکنه
*چقد مهربون شد یهو وادفاک
بالاخره جینجر خوابش میبره و جینتارو یواش از اتاق جینجر میاد بیرون و در رو میبنده...
یه نگاه به من میکنه و میگه:اون قدرا هم که فکر میکردم به درد نخور نیستی...
.
.
.
شخمی نشد؟🗿
- ۳.۳k
- ۰۴ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط