طلوع آفتاب

طلوع آفتاب
پارت دوم
{از زبان ایلا}
منم بلند شدم و گفتم :میتونی بیای اینجا صندلی خالی داریم
ایوکو سری تکون داد و پیش سانست نشست
سانست:از کدوم شهر آمدی
ایوکو:ت توکیو به دلیل کار پدرم اومدیم یوکوهاما
سانست:راستی من سانست شیمر و این ها هم دوستام ایلا چویا و دازای هستن
به دازای جوری زل زده بود که انگاری عاشقش شده
ایوکو:م من هم ا ایوکو ه هستم
سانست :خوشبختم
ایوکو:منم ه همین ط طور
(بعد از درس ریاضی)
*زینگگگگگ
زنگ تفریح خورده بود و به سانست گفتم به ایوکو هم بگو بیاد بریم زنگ تفريح
سانست حرف منو زد و گفت :میای ایوکو خوشحال میشم با ما بیای
ایوکو:ب باشه
{از زبان دازای}
داشتم راه میرفتم که ایوکو کنارم گوجه شده بود
بهش گفتم:میخوای برات چیزی بگیرم اگه پول نداری؟
با حرفی که زدم گوجه تر شد و گفت:ن ن ن نه ممنون
دیدم سانست و ایلا دارن باهم در گوشی حرف میزدن تا ناگهان به من و ایوکو زل زده بودن و لبخند مرموزانه ای زدن
چویا :اینا چشونه؟
نمیدونم
*زینگگگگگگ
زنگ تفریح تمام شد
ادامه دارد…
دیدگاه ها (۳)

ستاره شبپارت یکصدایی که به گوشم می‌رسد…هر شب خوابی میبینم که...

عکس کامل پروف طلوع افتابدرخواستی

برای همه ی کسایی که دازای دوست دارن سخته💔💔💔💔

طلوع آفتابپارت اول{از زبان سانست}(ساعت 7:00صبح)یک روز عالی د...

رمان سوکوکو _ پارت 16

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط