طلوع آفتاب
طلوع آفتاب
پارت اول
{از زبان سانست}
(ساعت 7:00صبح)
یک روز عالی دیگه
از تخت خوابم بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم
از دستشویی بیرون آمدم و به آشپز خانه رفتم و مقداری کیک و شیر برداشتم
بعد از خوردن کیک و شیر کیفم رو روی کولم گذاشتم و کفشم رو بستم
بهتره برم کم کم مدرسه شروع میشه
(ساعت 7:10دقیقه صبح)
رسیدم
یک نفر داشت صدای من میزد
_سانستتتت سانستتت
سرمو برگردوندم و دیدم ایلا هست
چی شده ایلا چرا داد میزنی
ایلا:دختر کجا بودی امروز قراره یک نفر جدید به کلاسمون اضافه بشه
واقعا؟
ایلا :اره
با ایلا به کلاس رفتم و پیش دازای و چویا نشستیم تا اون تازه وارد رو ببینیم
(ساعت 7:21صبح)
بلاخره معلم اومد
_سلام بچه ها
همه بلند شدن و به معلم برپا گفتن
_بچه ها بشینید امروز یک تازه وارد داریم که همتون میدونید
_عزیزم بیا داخل
اومد داخل
چقدر شبیه دازایه
خجالتی میاد
یک دختر بود که خجالتی بود و شبیه دازای بود
_بچه ها ایشون ایوکو هستن عزیزم خودتو به بچه ها معرفی کن
ایوکو:س سلام م من ا ایوکو هس هستم
{از زبان ایلا}
همه بد جور بهش زل زده بودن که خیلی خجالت کشیده بود
_بچه ها کی دوست داره ایوکو کنارش بشینه
سانست دستشو بلند کرد و بهش گفت:میتونی اینجا بشینی خوشحال میشم
ادامه دارد…
پارت اول
{از زبان سانست}
(ساعت 7:00صبح)
یک روز عالی دیگه
از تخت خوابم بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم
از دستشویی بیرون آمدم و به آشپز خانه رفتم و مقداری کیک و شیر برداشتم
بعد از خوردن کیک و شیر کیفم رو روی کولم گذاشتم و کفشم رو بستم
بهتره برم کم کم مدرسه شروع میشه
(ساعت 7:10دقیقه صبح)
رسیدم
یک نفر داشت صدای من میزد
_سانستتتت سانستتت
سرمو برگردوندم و دیدم ایلا هست
چی شده ایلا چرا داد میزنی
ایلا:دختر کجا بودی امروز قراره یک نفر جدید به کلاسمون اضافه بشه
واقعا؟
ایلا :اره
با ایلا به کلاس رفتم و پیش دازای و چویا نشستیم تا اون تازه وارد رو ببینیم
(ساعت 7:21صبح)
بلاخره معلم اومد
_سلام بچه ها
همه بلند شدن و به معلم برپا گفتن
_بچه ها بشینید امروز یک تازه وارد داریم که همتون میدونید
_عزیزم بیا داخل
اومد داخل
چقدر شبیه دازایه
خجالتی میاد
یک دختر بود که خجالتی بود و شبیه دازای بود
_بچه ها ایشون ایوکو هستن عزیزم خودتو به بچه ها معرفی کن
ایوکو:س سلام م من ا ایوکو هس هستم
{از زبان ایلا}
همه بد جور بهش زل زده بودن که خیلی خجالت کشیده بود
_بچه ها کی دوست داره ایوکو کنارش بشینه
سانست دستشو بلند کرد و بهش گفت:میتونی اینجا بشینی خوشحال میشم
ادامه دارد…
- ۱.۹k
- ۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط