تشرف به محضر امام زمان
✨﷽✨ میگفت من و پدرم از اهل سنت هستیم، ولی مادرم از اهل شیعه. روزی برای خریدن روغن از شهر حلّه بیرون رفتم تا از صحرانشینان روغن وارد کنم. در یکی از منزل ها که فرود آمدیم و خوابیدیم، وقتی بیدار شدم، دیدم همه رفته اند و من در صحرای بی آب و علفی که درندگان زیادی هم داشت تنها مانده ام، از آن جا تا نزدیک ترین آبادی چند فرسنگ راه بود، راه را گم کردم و متحیر ماندم. از طرف دیگر از تشنگی و درندگان ترسان بودم. درمانده شدم و در آن حال به خلفا و مشایخ استغاثه کردم و از آن ها کمک و شفاعت خواستم تا خداوند برایم فرج کند، ولی نتیجه ای نداد.
با خود گفتم: از مادرم شنیده ام که می گفت: ما امام زنده ای داریم که کنیه اش ابا صالح است، به فریاد گم شدگان می رسد و درماندگان و ضعیفان را کمک می کند، با خداوند پیمان بستم که به او پناهنده شوم اگر نجاتم داد به مذهب مادرم درآیم. پس او را صدا کردم و استغاثه نمودم یک مرتبه کسی را دیدم که عمامه سبزی بر سر داشت و با من راه می رود، به من دستور داد که به مذهب مادرم درآیم و کلماتی فرمود (که مؤلف کتاب آن ها را فراموش کرده است) و فرمود: به زودی به آبادی ای می رسی که آن جا همه شیعه هستند. گفتم: ای آقای من! شما با من به آن آبادی تشریف نمی آورید؟ فرمود: نه، چون هزار نفر در اطراف بلاد به من پناهنده شده اند، می خواهم آنان را خلاص کنم. سپس از نظرم غایب شد.
کمی راه رفتم به آن آبادی رسیدم، مسافت زیادی تا آن جا بود که همسفرهایم روز بعد به آن جا رسیدند، از آن جا به حلّه برگشتم و به نزد سید الفقهاء سید مهدی قزوینی- که قبرش پرنور باد- رفتم، جریان خودم را با او در میان گذاشتم و از او احکام و مسائل دینی را آموختم، و از او پرسیدم: به چه عملی می شود بار دیگر آن حضرت را ببینم؟ فرمود: چهل شب جمعه به زیارت امام حسین علیه السّلام برو. من هم شب های جمعه به زیارت حضرت سید الشهداء علیه السّلام می رفتم. یک نوبت از چهل بار باقی مانده بود، روز پنج شنبه از حلّه به کربلا رفتم، ولی وقتی به دروازه شهر رسیدم، دیدم مأمورین ظالم از مردم گذرنامه می خواهند؛ و خیلی هم سخت می گیرند. من نه گذرنامه داشتم و نه قیمت آن را. چند بار خواستم به طور قاچاق از جمعیت بگذرم، ولی نشد. در همین اثنا حضرت صاحب الامر- عجّل اللّه فرجه الشریف- را دیدم که در لباس طلبه های ایرانی با عمامه سفیدی بر سر داخل شهر است، به او استغاثه کردم و کمک خواستم؛ بیرون آمد و مرا همراه خود داخل شهر کرد. و دیگر او را ندیدم و با حسرت و تأسف بر فراقش ماندم.
به نقل از یکی از همسفران شیخ رشتی
منبع📚: جنة المأوى، محدث نورى: 292.
*
کانال در پیامرسان بله @dastankootah
با خود گفتم: از مادرم شنیده ام که می گفت: ما امام زنده ای داریم که کنیه اش ابا صالح است، به فریاد گم شدگان می رسد و درماندگان و ضعیفان را کمک می کند، با خداوند پیمان بستم که به او پناهنده شوم اگر نجاتم داد به مذهب مادرم درآیم. پس او را صدا کردم و استغاثه نمودم یک مرتبه کسی را دیدم که عمامه سبزی بر سر داشت و با من راه می رود، به من دستور داد که به مذهب مادرم درآیم و کلماتی فرمود (که مؤلف کتاب آن ها را فراموش کرده است) و فرمود: به زودی به آبادی ای می رسی که آن جا همه شیعه هستند. گفتم: ای آقای من! شما با من به آن آبادی تشریف نمی آورید؟ فرمود: نه، چون هزار نفر در اطراف بلاد به من پناهنده شده اند، می خواهم آنان را خلاص کنم. سپس از نظرم غایب شد.
کمی راه رفتم به آن آبادی رسیدم، مسافت زیادی تا آن جا بود که همسفرهایم روز بعد به آن جا رسیدند، از آن جا به حلّه برگشتم و به نزد سید الفقهاء سید مهدی قزوینی- که قبرش پرنور باد- رفتم، جریان خودم را با او در میان گذاشتم و از او احکام و مسائل دینی را آموختم، و از او پرسیدم: به چه عملی می شود بار دیگر آن حضرت را ببینم؟ فرمود: چهل شب جمعه به زیارت امام حسین علیه السّلام برو. من هم شب های جمعه به زیارت حضرت سید الشهداء علیه السّلام می رفتم. یک نوبت از چهل بار باقی مانده بود، روز پنج شنبه از حلّه به کربلا رفتم، ولی وقتی به دروازه شهر رسیدم، دیدم مأمورین ظالم از مردم گذرنامه می خواهند؛ و خیلی هم سخت می گیرند. من نه گذرنامه داشتم و نه قیمت آن را. چند بار خواستم به طور قاچاق از جمعیت بگذرم، ولی نشد. در همین اثنا حضرت صاحب الامر- عجّل اللّه فرجه الشریف- را دیدم که در لباس طلبه های ایرانی با عمامه سفیدی بر سر داخل شهر است، به او استغاثه کردم و کمک خواستم؛ بیرون آمد و مرا همراه خود داخل شهر کرد. و دیگر او را ندیدم و با حسرت و تأسف بر فراقش ماندم.
به نقل از یکی از همسفران شیخ رشتی
منبع📚: جنة المأوى، محدث نورى: 292.
*
کانال در پیامرسان بله @dastankootah
۱.۸k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳