رمان اجبار شیرین
#رمان_اجبار_شیرین
#پارت_یازدهم
کل راه تو فکر این بودم چه جوری حال این کیارش رو بگیرم
رسیدم اصلا حالم خوب نبود مسکن خوردم و خوابیدم
***************************************
الان یک هفته است که از اون روز لعنتی میگذره قراره بعد یک هفته سر کلاس استاد کریمی و ماندگار حاضر شم سه جلسه از کریمی غیبت داشتم یک جلسه ماندگار
از یک طرف عصبی بودم که هیچ نقشه ای برای این اقای از دماغ فیل افتاده پیدا نکردم و استرس توبیخ های کریمی و حرف بچه ها روهم داشتم
یه زنگ به بهار زدم و گفتم قرار بوده بیاد دنبالم دیگه دنبالم نیاد
یه ارایش خیلی خیلی مختصر کردم
مانتوی طوسی رو به تن زدم مقنعه و شلوار مشکی ام روهم پوشیدم از اتاق خارج شدم تا چشمم به پله ها و دانیار تیکه زده به پله خورد منم که شیطون نشستم رو پله شروع کردم به جیغ زدن دانیار با وحشت برگشت نگام کرد از روی پله پرت شدم تو بغلش
یه خورده که گذشت دانیار موقیعتش رو درک کرد شروع کرد
دانیار : اللهی خدا خوبت کنه دلارام اخه این چه شکله از پله پایین اومدنه اگه من این جا نبودم میخواستی چیکار کنی
+ یه نفس بگیر دورت بگردم وللش حالا که سالمم منو میرسونی
دانیار یکی زد پس کلم و گفت نه
+ نـــه؟؟ اخه چرا
دانیار : چون که از پله این جور اومدی
یه نگاه عاقل اندر سفیهانه بهش کردم بعدم خودمو شبیه خر شرک ( البته بلا نسبتم ) کردم دانیار یه نگاه بهم کردو گفت
دانیار: باشه بابا میرسونمت
پریدم بالا یه بوسه رو گونش کاشتم دویدم سمت اشپزخونه
+ماه بانو جونم میشه به من یه لیوان شیر بدی
ماه بانو : چشم الان
بعد خوردن لیوان شیر از ماه بانو خداحافظی کردم با دانیار به سمت ماشین رفتیم
دانیار : دلی جونم
+ جانم داداش
دانیار: میتونم یه چیز بگم
+ جانم داداش بگو
دانیار : قول میدی ناراحت نشی
+ وای دانیار کشتی منو بگو دیگه
دانیار: منو پویا و پوریا و ارش فردا داریم میرم رامسر
+ چــــــی؟؟ دانیار من تنهام ماه بانو هم که داره میره اهواز من چیکار کنم
همه اینارو تو حالت بغض میگفتم
دانیار: میدونم دورت بگردم ولی چاره ای نیس باید حتما برم
منم به حالت قهر سرمو برگردوندم تا زمانی که ماشین جلوی دانشگاه توقف کرد اومدم پایین یه خداحافظی زیر لب گفتم که خودمم نشنیدم خیلی اروم به سمت کلاس استاد جاودانی رفتم وارد که شدم کنار فرزانه و بهار نشستم
فرزانه: دلی چطوری کدوم کشتی هات غرق شده عزیزم
با حالت بغض گفتم
+ دانیار فردا داره با پویا و پوریا و ارش میره رامسر
بهار که از همه بهتر میدونست من به دانیار خیلی وابسته ام که حتی اردو که پارسال از طرف دانشگاه بردنمون هم دانیار اومد توی یه هتل دیگه فقط وقت هایی که بیرون میرفتیم
#پارت_یازدهم
کل راه تو فکر این بودم چه جوری حال این کیارش رو بگیرم
رسیدم اصلا حالم خوب نبود مسکن خوردم و خوابیدم
***************************************
الان یک هفته است که از اون روز لعنتی میگذره قراره بعد یک هفته سر کلاس استاد کریمی و ماندگار حاضر شم سه جلسه از کریمی غیبت داشتم یک جلسه ماندگار
از یک طرف عصبی بودم که هیچ نقشه ای برای این اقای از دماغ فیل افتاده پیدا نکردم و استرس توبیخ های کریمی و حرف بچه ها روهم داشتم
یه زنگ به بهار زدم و گفتم قرار بوده بیاد دنبالم دیگه دنبالم نیاد
یه ارایش خیلی خیلی مختصر کردم
مانتوی طوسی رو به تن زدم مقنعه و شلوار مشکی ام روهم پوشیدم از اتاق خارج شدم تا چشمم به پله ها و دانیار تیکه زده به پله خورد منم که شیطون نشستم رو پله شروع کردم به جیغ زدن دانیار با وحشت برگشت نگام کرد از روی پله پرت شدم تو بغلش
یه خورده که گذشت دانیار موقیعتش رو درک کرد شروع کرد
دانیار : اللهی خدا خوبت کنه دلارام اخه این چه شکله از پله پایین اومدنه اگه من این جا نبودم میخواستی چیکار کنی
+ یه نفس بگیر دورت بگردم وللش حالا که سالمم منو میرسونی
دانیار یکی زد پس کلم و گفت نه
+ نـــه؟؟ اخه چرا
دانیار : چون که از پله این جور اومدی
یه نگاه عاقل اندر سفیهانه بهش کردم بعدم خودمو شبیه خر شرک ( البته بلا نسبتم ) کردم دانیار یه نگاه بهم کردو گفت
دانیار: باشه بابا میرسونمت
پریدم بالا یه بوسه رو گونش کاشتم دویدم سمت اشپزخونه
+ماه بانو جونم میشه به من یه لیوان شیر بدی
ماه بانو : چشم الان
بعد خوردن لیوان شیر از ماه بانو خداحافظی کردم با دانیار به سمت ماشین رفتیم
دانیار : دلی جونم
+ جانم داداش
دانیار: میتونم یه چیز بگم
+ جانم داداش بگو
دانیار : قول میدی ناراحت نشی
+ وای دانیار کشتی منو بگو دیگه
دانیار: منو پویا و پوریا و ارش فردا داریم میرم رامسر
+ چــــــی؟؟ دانیار من تنهام ماه بانو هم که داره میره اهواز من چیکار کنم
همه اینارو تو حالت بغض میگفتم
دانیار: میدونم دورت بگردم ولی چاره ای نیس باید حتما برم
منم به حالت قهر سرمو برگردوندم تا زمانی که ماشین جلوی دانشگاه توقف کرد اومدم پایین یه خداحافظی زیر لب گفتم که خودمم نشنیدم خیلی اروم به سمت کلاس استاد جاودانی رفتم وارد که شدم کنار فرزانه و بهار نشستم
فرزانه: دلی چطوری کدوم کشتی هات غرق شده عزیزم
با حالت بغض گفتم
+ دانیار فردا داره با پویا و پوریا و ارش میره رامسر
بهار که از همه بهتر میدونست من به دانیار خیلی وابسته ام که حتی اردو که پارسال از طرف دانشگاه بردنمون هم دانیار اومد توی یه هتل دیگه فقط وقت هایی که بیرون میرفتیم
۷.۷k
۲۲ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.