تا اونجا سوسک دیدم من از سوسک خیلی میترسم و مثل دیوونه ها
تا اونجا سوسک دیدم من از سوسک خیلی میترسم و مثل دیوونه ها روی درو دیوار میپریدم و حیغ میزدم فکر کنم سرو صدا به بالا رسیده بود از شدت حیغم چون وقتی درو باز کرد و منو مثل دیوونه ها دید پریدم بغلش چند ثانیه بعدش فهمیدم چهگوهی خوردم و ازش فاصله گرفتم
÷چته جن دیدی چرا انقدر جیغ میزنی؟تو اولبن ادمی هستی که صداش از اینجا اومده بیرون
#چیزه میدونی اونجا سوسکه
÷سوسک ؟بخاطر سوسک میترسی؟خوشحال باش که حداقل کسی جز تو تو اینجا هست
#میخوام تکو تنها این داخل بمونم ولی با حشرات نه
خواست بره که دستشو گرفتم
+لطفااا دیگه کاری باهات ندارمن
خدمت کاری رو صدا زد تا بتونه اون سوسک رو بکشه بعد از اینکه خدمتکار کشتش و داشت میرفت جوری که یونگی نفنمه بهم چیزی داد و رفت
÷خیلی خب تموم شد پس دیگه کاری به من ندازی ها
سری تکون دادم و با لبخندی گفتم
#مرسی اقا یونگی
بی محل رفت و درو بست
شروع کردم با خودم حرف زدن
#یه خواهشی چیزی نکنی؟والا منی که ازت بدم میاد این همه محترم باهات حرف زدم بعد تو مثل این موشای کثیف حتی به ادم محلم ندادی عوضی
هوفف دلم برای خونه ، فیلیکس،هیونجین،مدرسه،و حتی اون ادمای تو مخ ،گوشیم و تختم ولم برای همچی تنگ شده چرا تموم نمیشه
------------------هیونجین
بعد از صدای جیغ ات تلفن قط شد بشدت عصبی شدم
-یعنی داره باهاش چیکار میکنه؟تقصیر منه من نباید به این خونه میوردمش من فقط زنگیشو به خطر انداختم من خیلی خسیسم
+هیون ما پیداش میکنیم نگران نباش
با اینکه من داغون تر از هیونحینم ولی ارومش کردم وقتی رفتیم داخل خچنه به بچه ها زنگ زدم و بهشون قضیه رو گفتم و گفتم که بیان خونمون
.
.
.
.
دینگ دینگ
سمت در رفتم و درو باز کردم نشستیم و نقشه ای برای پیدا کردن ات کشیدیم
.
.
.
........................ ات
الان چند روزی میگذره که نه ابی و نه غذایی خوردم تنها کاری کردم این بود که همش با خودم حرف میزدم فکر کنم دیوونه شدم تو این چند روز بهم سر نزده و حتی کتکمم نزده خوشحالم واقعا ولی دیگه بدنم نمیتونه دیگه نمیتونستم چشمام هی بهم نزدیک تر بود بدنم فقط منتظر بود تا چشامو ببندم تا همه چیز تموم شه نمیدونم چرا مقاومت میکردم نمیدونم ولی منتظر فیلیکس و هیونجین بودم میدونستم که خیلی زود پیدام میکنن
اخراش بود کلا یکم مونده بود تا چشامو ببندم با وارد شدن کسی خوشحال شدم ولی نمیتونستم چهرشو ببینم تا اینکه صداشو شنیدم
÷هی هی ات بیدار بمون
تلقچفنشو ورداشت و سریع تماس کرفت
÷همین الان بیا اینا خیلی سریی
@چیزی شده اقا
÷سوال نپرس فقط بیا
(پایان)
نمیدونم چرا ولی بخاطر خرفش بیشتر مقاومت کردم بخاطر یونگی نه ولی بخاطر اینکه زنده بمونم ابنکارو کردم برام یکم اب اورد که تونستم یکم بهتر بشم
تو همین فاصله دکتر رسید وقتی تو دستای دکتر بودم چشمام بسته شد و سیاهی..
خودم نخواستم...نمیخواستم بمیرم میخواستم دوباره برگردم خونه:)
---------یونگی
اومدم داخل که دیدم روی زمین دراز کشیده و چشماشو نمیتونه باز بکنه و بیحال افتاده با ترس به سمتش رفتم و صداش کردم
÷هی هی ات بیدار بمون
بعد از اون زنگ زدم به دکتر و گفتم که سریع بیاد
وقتی دکتر رسید چشای ات بسته شد
نگران نبودم فقط به خاطر اینکه هیونجین قرار بود به خاطر اینکه به این دختر دست زده بودم و کشته بودمش منو بکشه پس نگران شدم
دکتر بغل کرد و به بالا آورد و روی تخت گذاشتش و سرم زد به دستش و گفتش چند ساعت دیگه به هوش میاد ولی نزدیک بود جونشو از دست بده بده
نفس راحتی کشیدم به بالا رفتم چقدر
÷ ناز خوابیده
رو مبل بغل تخت خوابیده بودم و منتظر بودم که ات بیدار شه نمیدونم کی خوابم گرفت ولی خوابیدم
----------------ات
چشمامو باز کردم ولی به خاطر نور نمیتونستم قشنگ جاییو ببینم سرم تیر میکشید خیلی هم بد به خاطر اینکه زنده مونده بودم خوشحال بودم ند بار چشمها رو باز و بسته کردم تا بتونم جاییو ببینم چشمام به نور عادت کردم برای همین بلند شدم و اطرافم که یونگی رو مبل بغل تختم خوابیده بود قیقاً شبیه گربهها شده بود خیلی کیوت بود ولی رفتار بهش نمیخورد نمیدونم چرا اینجوری رفتار میکرد گشنم بود برای همین بلند شدم و به طبقه پایین رفتم وقتی رسیدم پایین به سمت آشپزخونه رفتم بعضی یخچال چیزی برداشتم و....
÷چته جن دیدی چرا انقدر جیغ میزنی؟تو اولبن ادمی هستی که صداش از اینجا اومده بیرون
#چیزه میدونی اونجا سوسکه
÷سوسک ؟بخاطر سوسک میترسی؟خوشحال باش که حداقل کسی جز تو تو اینجا هست
#میخوام تکو تنها این داخل بمونم ولی با حشرات نه
خواست بره که دستشو گرفتم
+لطفااا دیگه کاری باهات ندارمن
خدمت کاری رو صدا زد تا بتونه اون سوسک رو بکشه بعد از اینکه خدمتکار کشتش و داشت میرفت جوری که یونگی نفنمه بهم چیزی داد و رفت
÷خیلی خب تموم شد پس دیگه کاری به من ندازی ها
سری تکون دادم و با لبخندی گفتم
#مرسی اقا یونگی
بی محل رفت و درو بست
شروع کردم با خودم حرف زدن
#یه خواهشی چیزی نکنی؟والا منی که ازت بدم میاد این همه محترم باهات حرف زدم بعد تو مثل این موشای کثیف حتی به ادم محلم ندادی عوضی
هوفف دلم برای خونه ، فیلیکس،هیونجین،مدرسه،و حتی اون ادمای تو مخ ،گوشیم و تختم ولم برای همچی تنگ شده چرا تموم نمیشه
------------------هیونجین
بعد از صدای جیغ ات تلفن قط شد بشدت عصبی شدم
-یعنی داره باهاش چیکار میکنه؟تقصیر منه من نباید به این خونه میوردمش من فقط زنگیشو به خطر انداختم من خیلی خسیسم
+هیون ما پیداش میکنیم نگران نباش
با اینکه من داغون تر از هیونحینم ولی ارومش کردم وقتی رفتیم داخل خچنه به بچه ها زنگ زدم و بهشون قضیه رو گفتم و گفتم که بیان خونمون
.
.
.
.
دینگ دینگ
سمت در رفتم و درو باز کردم نشستیم و نقشه ای برای پیدا کردن ات کشیدیم
.
.
.
........................ ات
الان چند روزی میگذره که نه ابی و نه غذایی خوردم تنها کاری کردم این بود که همش با خودم حرف میزدم فکر کنم دیوونه شدم تو این چند روز بهم سر نزده و حتی کتکمم نزده خوشحالم واقعا ولی دیگه بدنم نمیتونه دیگه نمیتونستم چشمام هی بهم نزدیک تر بود بدنم فقط منتظر بود تا چشامو ببندم تا همه چیز تموم شه نمیدونم چرا مقاومت میکردم نمیدونم ولی منتظر فیلیکس و هیونجین بودم میدونستم که خیلی زود پیدام میکنن
اخراش بود کلا یکم مونده بود تا چشامو ببندم با وارد شدن کسی خوشحال شدم ولی نمیتونستم چهرشو ببینم تا اینکه صداشو شنیدم
÷هی هی ات بیدار بمون
تلقچفنشو ورداشت و سریع تماس کرفت
÷همین الان بیا اینا خیلی سریی
@چیزی شده اقا
÷سوال نپرس فقط بیا
(پایان)
نمیدونم چرا ولی بخاطر خرفش بیشتر مقاومت کردم بخاطر یونگی نه ولی بخاطر اینکه زنده بمونم ابنکارو کردم برام یکم اب اورد که تونستم یکم بهتر بشم
تو همین فاصله دکتر رسید وقتی تو دستای دکتر بودم چشمام بسته شد و سیاهی..
خودم نخواستم...نمیخواستم بمیرم میخواستم دوباره برگردم خونه:)
---------یونگی
اومدم داخل که دیدم روی زمین دراز کشیده و چشماشو نمیتونه باز بکنه و بیحال افتاده با ترس به سمتش رفتم و صداش کردم
÷هی هی ات بیدار بمون
بعد از اون زنگ زدم به دکتر و گفتم که سریع بیاد
وقتی دکتر رسید چشای ات بسته شد
نگران نبودم فقط به خاطر اینکه هیونجین قرار بود به خاطر اینکه به این دختر دست زده بودم و کشته بودمش منو بکشه پس نگران شدم
دکتر بغل کرد و به بالا آورد و روی تخت گذاشتش و سرم زد به دستش و گفتش چند ساعت دیگه به هوش میاد ولی نزدیک بود جونشو از دست بده بده
نفس راحتی کشیدم به بالا رفتم چقدر
÷ ناز خوابیده
رو مبل بغل تخت خوابیده بودم و منتظر بودم که ات بیدار شه نمیدونم کی خوابم گرفت ولی خوابیدم
----------------ات
چشمامو باز کردم ولی به خاطر نور نمیتونستم قشنگ جاییو ببینم سرم تیر میکشید خیلی هم بد به خاطر اینکه زنده مونده بودم خوشحال بودم ند بار چشمها رو باز و بسته کردم تا بتونم جاییو ببینم چشمام به نور عادت کردم برای همین بلند شدم و اطرافم که یونگی رو مبل بغل تختم خوابیده بود قیقاً شبیه گربهها شده بود خیلی کیوت بود ولی رفتار بهش نمیخورد نمیدونم چرا اینجوری رفتار میکرد گشنم بود برای همین بلند شدم و به طبقه پایین رفتم وقتی رسیدم پایین به سمت آشپزخونه رفتم بعضی یخچال چیزی برداشتم و....
- ۱۱۸
- ۰۳ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط