دردهای مافوق بشر را حس کرده بود.
دردهای مافوق بشر را حس کرده بود.
ساعتهای نومیدی ، ساعتهای خوشی ، سرگردانی و بدبختی را می شناخت و دردهای فلسفی را که برای توده ی مردم وجود خارجی ندارد می دانست.
ولی حالا خودش را بی اندازه تنها و گم گشته حس میکرد.
سرتاسر زندگی برایش مسخره و دروغ شده بود.
با خودش می گفت :
《از حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ!》
این شعر او را بیشتر دیوانه می کرد.
l
_مردی که نفسش را کشت
#صادق_هداین
ساعتهای نومیدی ، ساعتهای خوشی ، سرگردانی و بدبختی را می شناخت و دردهای فلسفی را که برای توده ی مردم وجود خارجی ندارد می دانست.
ولی حالا خودش را بی اندازه تنها و گم گشته حس میکرد.
سرتاسر زندگی برایش مسخره و دروغ شده بود.
با خودش می گفت :
《از حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ!》
این شعر او را بیشتر دیوانه می کرد.
l
_مردی که نفسش را کشت
#صادق_هداین
۱۴۴
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.