شاید روزی از این تنگنا بیرون بیایم. اما حس می کنم که موجو
شاید روزی از این تنگنا بیرون بیایم. اما حس میکنم که موجوداتی بینام و نشان در اندرونِ من میلولند. با آنها چه کنم؟
من میدانستم نومیدی هست، اما نمیدانستم یعنی چه. من هم مثلِ همه خیال میکردم که نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر میکشد. پوست تنم درد میکند، سینهام، دست و پایم. سرم خالی است و دلم بهم میخورد. و از همه بدتر این طعمی است که در دهنم است. نه خون است، نه مرگ، نه تب، اما همهی اینها با هم. کافی است زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود و از همهی موجودات نفرت کنم. چه سخت است، #چه_تلخ_است_انسان_بودن!
باید بخوابی، ساعتها بخوابی، آرام بگیری و دیگر فکر نکنی.
کالیگولا
#چکامه
من میدانستم نومیدی هست، اما نمیدانستم یعنی چه. من هم مثلِ همه خیال میکردم که نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر میکشد. پوست تنم درد میکند، سینهام، دست و پایم. سرم خالی است و دلم بهم میخورد. و از همه بدتر این طعمی است که در دهنم است. نه خون است، نه مرگ، نه تب، اما همهی اینها با هم. کافی است زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود و از همهی موجودات نفرت کنم. چه سخت است، #چه_تلخ_است_انسان_بودن!
باید بخوابی، ساعتها بخوابی، آرام بگیری و دیگر فکر نکنی.
کالیگولا
#چکامه
۷۱
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.