: چند روز قبل اومد اینجا برای این ک منو ببینه
: چند روز قبل اومد اینجا برای این ک منو ببینه
بهم گفت ک ت نباید ب هاجون بگی کی میمیرم
اما من بهش گفتم سریعن میرم و دارو رو گیر میارم
ولی گفتدش میدونه ک چند روز دیگه میمیره
بهش گفتم ک نباید اینجوری فکر کنه هنوز میشه امید داشت
ولی اون امیدشو از دست داده بود الانم ک به خاطر درد زیادی ک تحمل میکرده بدنش دووم نیاورده و..
+چرا هوان چرا....
رفت پیش جسدش
بلندش کردو تو بغلش گرفت
هق هق هاش صد برابر شده بود
محکم گرته بود و فقط عظر خاهی میکرد
دکتر رفته بود تا به پدر هوان بگه
وقتی پدرش اومد و بدن بی جون هوان رو تو بغل هاجون دید تعجب کرده بود نمیدونست چیکار کنه
از این روز میترسید ک بلاخره ب صراقش اومده بود
جلو تر رفت تا ببینتش
+: همش خاطره هاش با هوان میومد جلوی چشمش
✓اون خیلی قوی بود هاجون
باید درکش کنی ک نتونسته دیگه تحمل کنه
+اون میدونست میخاد بمیره... اما چیزی نگفت
تمام این مدت درد داشته
+باید زودتر میفهمیدم
چند قطره اشک از چشماش ریخت روی لباس هوان
دستاشو نوازش میکرد
هیچ وقت انقد دستای گرمش سرد نمیشد
این که خیلی یهویی کسی ک تازه بدستش اوردی از دست بدی خیلی حس بدی داره
مخصوصا اگه اون شخص معشوقت باشه
✓چی؟
تو و پسرم همو دوصت داشتین؟
+میخاستیم بهتون بگیم
✓دیگه مهم نیس
بیا دربارش حرف نزنیم باشه؟
+باید هوان رو دفن کنیم
✓درسته
بردن دفنش کردن
بعد ی مدت هاجون افسردگی شدیدی گرفت
نتونست شکستش بده
هر روز گریه میکرد
هیچی نمیخورد و
ی روز بلاخره رفت پیش معشوقش
پایان
اومید وارم از این فیک خوشتون اومده باشه
لطفا اگه خوشتون اومد لایک و کامنت بزارید
ممنون که همراه بودین
خدا نگه دار
بهم گفت ک ت نباید ب هاجون بگی کی میمیرم
اما من بهش گفتم سریعن میرم و دارو رو گیر میارم
ولی گفتدش میدونه ک چند روز دیگه میمیره
بهش گفتم ک نباید اینجوری فکر کنه هنوز میشه امید داشت
ولی اون امیدشو از دست داده بود الانم ک به خاطر درد زیادی ک تحمل میکرده بدنش دووم نیاورده و..
+چرا هوان چرا....
رفت پیش جسدش
بلندش کردو تو بغلش گرفت
هق هق هاش صد برابر شده بود
محکم گرته بود و فقط عظر خاهی میکرد
دکتر رفته بود تا به پدر هوان بگه
وقتی پدرش اومد و بدن بی جون هوان رو تو بغل هاجون دید تعجب کرده بود نمیدونست چیکار کنه
از این روز میترسید ک بلاخره ب صراقش اومده بود
جلو تر رفت تا ببینتش
+: همش خاطره هاش با هوان میومد جلوی چشمش
✓اون خیلی قوی بود هاجون
باید درکش کنی ک نتونسته دیگه تحمل کنه
+اون میدونست میخاد بمیره... اما چیزی نگفت
تمام این مدت درد داشته
+باید زودتر میفهمیدم
چند قطره اشک از چشماش ریخت روی لباس هوان
دستاشو نوازش میکرد
هیچ وقت انقد دستای گرمش سرد نمیشد
این که خیلی یهویی کسی ک تازه بدستش اوردی از دست بدی خیلی حس بدی داره
مخصوصا اگه اون شخص معشوقت باشه
✓چی؟
تو و پسرم همو دوصت داشتین؟
+میخاستیم بهتون بگیم
✓دیگه مهم نیس
بیا دربارش حرف نزنیم باشه؟
+باید هوان رو دفن کنیم
✓درسته
بردن دفنش کردن
بعد ی مدت هاجون افسردگی شدیدی گرفت
نتونست شکستش بده
هر روز گریه میکرد
هیچی نمیخورد و
ی روز بلاخره رفت پیش معشوقش
پایان
اومید وارم از این فیک خوشتون اومده باشه
لطفا اگه خوشتون اومد لایک و کامنت بزارید
ممنون که همراه بودین
خدا نگه دار
۲۲.۲k
۱۳ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.