سلام بی وفا جان

سلام بی وفا جان!
میدانم که هرگز این نامه رو نمیخوانی
خواستم بگویم امروز ۳۵۱مین روزی ست که رفته ای
۳۵۱ روز شاید برای تویی که نیستی زود گذشته باشد
ولی برای من؛
منی که  منتظرت بودم هر روزش، هرساعت و دقیقه اش عمری گذشت ...
تصور کن پائیزی را که بدون قدم زدن روی برگها، گرفتن دستانت زیر باران،  سپری شد ...
سردی زمستان را  فرض کن
که بدون دستانت،  بدون آغوشت چه بر من گذشت
بهار را بگویم
اردیبهشت را
بارانش را
پیاده رو های خیس را که هر کدام نبودنت را به رخم  میکشند...
نامه ای ننوشتم که به دستت برسد بخوانی و برگردی
فقط خواستم بگویم عجیب است اینکه بی تو زنده ام و در پیاده رو های خیس تنها قدم میزنم ...
راستش عجیب است که هنوز یادت مرا نکشته است !
دیدگاه ها (۲)

عطر پرتقال میگیرد نفسماز تو که میگویمنارنجی میشود دنیایمتو ر...

وعده ما الان که نه...الان حسابی دورت شلوغ است...فعلا دور،دور...

همه برای خودشان یک سری چیزهای کوچولو دارند!یک سری چیزهای کوچ...

نه جانم من مثل فروغ بلد نیستم بهت بگم "مرا بپیــچ در حریرِ ب...

°چںٰٰٖٖد𐇽 پارت⃘ے°‌ ب𐨍ځش𐇽 ¹هوا بارونی بود! و تاریکی همه جات...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط