یه روز صبح مادرمون از خواب بیدارمون میکنه میگه پاشو مدرسهت دیر شد, با عجله دفترنقاشی رو تو کیف میزاریم و میریم دبستان و همه چیزایی که دیدیم خواب بوده...
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.