پارت دومش؟!:>
پارت دومش؟!:>
p²:
سکوت کردی و اون ساکت بودنت رو تایید در نظر گرفت و از جاده خارج شد
خیلی از مرکز شهر دور شده بودین و این باعث شده بود تو و یونگی توی مسیر تنها باشین
دقایق همینطور میگذشت و یونگی با حرفاش تورو میخندوند و به خنده هات لبخند میزد
بعد از یک ساعت کامل سرعت موتور رو کم کرد و با چشماش به دنبال جایی برای ایستادن میگشت
موتور رو به سمت درخت ها معطوف کرد و بین درخت ها متوقف شد
اجازه نداد از موتور پیاده بشی و اول خودش از موتور پیاده شد
بعد از اینکه کلاه کاسکتش رو در آورد کمرت رو گرفت و تورو از موتور پیاده کرد: خب خانم خانما..قدم بزنیم یکم؟!
وقتی با سر تایید کردی دستت رو توی دستش گرفت و انگشت هاش رو بین انگشت هات پیچ داد
نگاهش رو بهت قفل کرد و بعد از چند تا سرفه الکی زمزمه کرد: خیلی خب..از کجا شروع کنم به گفتن؟؟
به طرف صداش برگشتی و بهش خیره شدی: چی شده یونگیا؟!
چشماش بی دلیل روی صورتت چرخید و تک تک اجزای صورتت رو با چشماش بوسید
لبخند آرومی به لب هاش نشست و ادامه داد: چیزی هست که...باید بگم...یعنی..خیلی وقت بود باید میگفتم.. اما خب.. میترسیدم..میدونی؟!
با نگاه سوالی منتظر حرفاش موندی: منظورت چیه؟
رو به روت ایستاد و جلوی راه رفتنت رو گرفت: یعنی..من..حسی بهت دارم..بالا تر از دوستی..یعنی..احساس مالکیت...یعنی یه حسی که میخوام فقط مال من باشی..دوست دارم... نمیدونم از کِی این حس شروع شد..فقط میدونم سعی داشتم مخفی کنم ولی قوی تر شد..این اواخر نمیتونستم با این احساس مقابله کنم..وقتی میدیدمت.. احساسی توی ریه هام داشتم..که هیچی نمیتونه توصیفش کنه...انگار توی ریه هام گل های ریز رشد میکردن یا پروانه ها بال میزدن..انگار قلبم اکلیل پمپاژ میکرد انگار...انگار..انگار فقط تورو
p²:
سکوت کردی و اون ساکت بودنت رو تایید در نظر گرفت و از جاده خارج شد
خیلی از مرکز شهر دور شده بودین و این باعث شده بود تو و یونگی توی مسیر تنها باشین
دقایق همینطور میگذشت و یونگی با حرفاش تورو میخندوند و به خنده هات لبخند میزد
بعد از یک ساعت کامل سرعت موتور رو کم کرد و با چشماش به دنبال جایی برای ایستادن میگشت
موتور رو به سمت درخت ها معطوف کرد و بین درخت ها متوقف شد
اجازه نداد از موتور پیاده بشی و اول خودش از موتور پیاده شد
بعد از اینکه کلاه کاسکتش رو در آورد کمرت رو گرفت و تورو از موتور پیاده کرد: خب خانم خانما..قدم بزنیم یکم؟!
وقتی با سر تایید کردی دستت رو توی دستش گرفت و انگشت هاش رو بین انگشت هات پیچ داد
نگاهش رو بهت قفل کرد و بعد از چند تا سرفه الکی زمزمه کرد: خیلی خب..از کجا شروع کنم به گفتن؟؟
به طرف صداش برگشتی و بهش خیره شدی: چی شده یونگیا؟!
چشماش بی دلیل روی صورتت چرخید و تک تک اجزای صورتت رو با چشماش بوسید
لبخند آرومی به لب هاش نشست و ادامه داد: چیزی هست که...باید بگم...یعنی..خیلی وقت بود باید میگفتم.. اما خب.. میترسیدم..میدونی؟!
با نگاه سوالی منتظر حرفاش موندی: منظورت چیه؟
رو به روت ایستاد و جلوی راه رفتنت رو گرفت: یعنی..من..حسی بهت دارم..بالا تر از دوستی..یعنی..احساس مالکیت...یعنی یه حسی که میخوام فقط مال من باشی..دوست دارم... نمیدونم از کِی این حس شروع شد..فقط میدونم سعی داشتم مخفی کنم ولی قوی تر شد..این اواخر نمیتونستم با این احساس مقابله کنم..وقتی میدیدمت.. احساسی توی ریه هام داشتم..که هیچی نمیتونه توصیفش کنه...انگار توی ریه هام گل های ریز رشد میکردن یا پروانه ها بال میزدن..انگار قلبم اکلیل پمپاژ میکرد انگار...انگار..انگار فقط تورو
۲۶.۳k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.