عشق.رویایی.من
#عشق.رویایی.من
#پارت.اخر
از زبون #مبینا
مثل دیوونهها رانندگی میکردم
اصلا حواسم به جاده نبود
تمام فکرم این بود برسم به اکن بیمارستان لعنتی
اما از شانس بدم
صدایی ممتد بوق توی گوشم پیچید
چشمامو بستم..
چندثانیه بعد...
#راوی
چندثانیه بعد درحالی که ماشین مبینا چپ شده بود و مردم از اینکه به اون صحنه برند میترسیدند اتشنشانی رسید و به سختی مبینارو از زیر اوار ماشین بیرون کشیدند اما خب...
علائمش عادی نبود
نفس نمیکشید...
سرد بود..
درسته...
اونم پا گذاشته بود به دنیایی که سیلدا اونجا بود...
یک دکتر گوشی مبینارو برداشت و با حوری تماس گرفت و خبر رو بهش داد...
حوری که هرلحظه دیوونهتر میشد و نمیدونست چیکار و نمیدونست خبر مرگ کدومو هضم کنه
مبینا یا رویا..
اینکه رویا انقدر سوخته بود تا دیگه چیزی ازش نمونده بود و اینکه مبینا تصادف کرده بود...
این دیگه چه زندگیای بود..
یکسال بعد..
از زبون #حوری
با دوتا دسته گل رفتم سمت قبرستون همونجا که خاکستر مبینا و رویارو گذاشته بودن
توی این یهسال دیوونه شده بودم و توی تینارستان بودم اما بعد تونیتم خودمو پیدا کنم
به قبرستون رسیدمو با یه لبخند ساختگی رفتم داخل..
سلام عاجیای خشگلم
دلم براتون تنگ شده بود
و بالاخره اشکام ریخت...
پایاننننننن
امیدوارمعر نزده باشین😂
#پارت.اخر
از زبون #مبینا
مثل دیوونهها رانندگی میکردم
اصلا حواسم به جاده نبود
تمام فکرم این بود برسم به اکن بیمارستان لعنتی
اما از شانس بدم
صدایی ممتد بوق توی گوشم پیچید
چشمامو بستم..
چندثانیه بعد...
#راوی
چندثانیه بعد درحالی که ماشین مبینا چپ شده بود و مردم از اینکه به اون صحنه برند میترسیدند اتشنشانی رسید و به سختی مبینارو از زیر اوار ماشین بیرون کشیدند اما خب...
علائمش عادی نبود
نفس نمیکشید...
سرد بود..
درسته...
اونم پا گذاشته بود به دنیایی که سیلدا اونجا بود...
یک دکتر گوشی مبینارو برداشت و با حوری تماس گرفت و خبر رو بهش داد...
حوری که هرلحظه دیوونهتر میشد و نمیدونست چیکار و نمیدونست خبر مرگ کدومو هضم کنه
مبینا یا رویا..
اینکه رویا انقدر سوخته بود تا دیگه چیزی ازش نمونده بود و اینکه مبینا تصادف کرده بود...
این دیگه چه زندگیای بود..
یکسال بعد..
از زبون #حوری
با دوتا دسته گل رفتم سمت قبرستون همونجا که خاکستر مبینا و رویارو گذاشته بودن
توی این یهسال دیوونه شده بودم و توی تینارستان بودم اما بعد تونیتم خودمو پیدا کنم
به قبرستون رسیدمو با یه لبخند ساختگی رفتم داخل..
سلام عاجیای خشگلم
دلم براتون تنگ شده بود
و بالاخره اشکام ریخت...
پایاننننننن
امیدوارمعر نزده باشین😂
۶.۷k
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.