معلم دلفانی از دوران استبداد شاهنشاهی می گوید
معلم دلفانی از دوران استبداد شاهنشاهی می گوید:
من یک زن مسلمان ایرانیم نه یک خودفروش!
یکی از بانوان فرهنگی شهرستان دلفان در یک متن ادبی به تفسیری از وضعیت خفقان دوران ستمشاهی پرداخت.
روزها یکی پس از دیگری می آید و هر روز لحظه های عمرم سپری میشدند و من در گوشه اتاقکم کز کرده ام و سر به زانو نشسته ام؛ خسته شدم تا کی باید در این اتاقک بمانم.
یعنی من برای این بدنیا آمدم که یا خود را بفروشم که در میان جمع باشم یا تنها خود را در گوشه ی اتاقک خود پنهان کنم که نکند چشمان حیز یک اجنبی حیثیتم را به تاراج برد.
وای که از آمدنم به این دنیا پشیمان شده ام.
آخر نمی خواهم چادرم را از سر بیرون کشند، آخر نمی خواهم عزتم را ارزان به هوسبازان بفروشم این توقع زیادی است.
مانده ام که من چرا باید بی فایده در خفا باشم من که الگویم همسری نمونه و مادری مهربان چون فاطمه (س) و شیر زنی چون زینب (س) است.
من که قران در خانه ی پدری دارم و هر روز با تلاوت زیبای آن در خانه از خواب بیدار می شوم پس چرا نمی توانم بیرون از این خانه نفس بکشم.
یعنی در این کشور جایی برای من نیست که در اجتماع باشم اما با شرف و عزت یا اینکه من نیز باید چادر از سر بیرون کشم و در مراکز فساد خود را به هوسبازان و بیگانگان بفروشم.
آیا من باید لباس زیبای خود را بپوشم که نشان از فرهنگ زیبای کشورم است یا لباس مسخره ی فرنگی را؛ آیا من باید چادر زیبای خود را به سر کنم یا کلاه بی ریخت فرنگی را.
این همه به زحمت و مرارت در خفا درس خواندم تا برای وطنم کسی باشم تا معلمی دلسوز و الگو برای شاگردانم باشم اما چه شد تمام آرزوهایم را باید در میان خود خفه کنم چون نخاستم خود را به ارزان به مردان اجنبی بفروشم از مدرسه اخراج شدم.
دوست دارم صدای را که درون خود خفه کردم بیرون بریزم و بگویم مرگ بر شاه خائن و وطن فروش مملکت آخر من زن ایرانیم و معلم نه خود فروش.
من یک زن مسلمان ایرانیم نه یک خودفروش!
یکی از بانوان فرهنگی شهرستان دلفان در یک متن ادبی به تفسیری از وضعیت خفقان دوران ستمشاهی پرداخت.
روزها یکی پس از دیگری می آید و هر روز لحظه های عمرم سپری میشدند و من در گوشه اتاقکم کز کرده ام و سر به زانو نشسته ام؛ خسته شدم تا کی باید در این اتاقک بمانم.
یعنی من برای این بدنیا آمدم که یا خود را بفروشم که در میان جمع باشم یا تنها خود را در گوشه ی اتاقک خود پنهان کنم که نکند چشمان حیز یک اجنبی حیثیتم را به تاراج برد.
وای که از آمدنم به این دنیا پشیمان شده ام.
آخر نمی خواهم چادرم را از سر بیرون کشند، آخر نمی خواهم عزتم را ارزان به هوسبازان بفروشم این توقع زیادی است.
مانده ام که من چرا باید بی فایده در خفا باشم من که الگویم همسری نمونه و مادری مهربان چون فاطمه (س) و شیر زنی چون زینب (س) است.
من که قران در خانه ی پدری دارم و هر روز با تلاوت زیبای آن در خانه از خواب بیدار می شوم پس چرا نمی توانم بیرون از این خانه نفس بکشم.
یعنی در این کشور جایی برای من نیست که در اجتماع باشم اما با شرف و عزت یا اینکه من نیز باید چادر از سر بیرون کشم و در مراکز فساد خود را به هوسبازان و بیگانگان بفروشم.
آیا من باید لباس زیبای خود را بپوشم که نشان از فرهنگ زیبای کشورم است یا لباس مسخره ی فرنگی را؛ آیا من باید چادر زیبای خود را به سر کنم یا کلاه بی ریخت فرنگی را.
این همه به زحمت و مرارت در خفا درس خواندم تا برای وطنم کسی باشم تا معلمی دلسوز و الگو برای شاگردانم باشم اما چه شد تمام آرزوهایم را باید در میان خود خفه کنم چون نخاستم خود را به ارزان به مردان اجنبی بفروشم از مدرسه اخراج شدم.
دوست دارم صدای را که درون خود خفه کردم بیرون بریزم و بگویم مرگ بر شاه خائن و وطن فروش مملکت آخر من زن ایرانیم و معلم نه خود فروش.
- ۹۲۵
- ۱۱ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط