اپیزود اول

اپیزود اول :
یه شبایی فقط شبای ما بودن ،
اون شبایی که جامون توی تراسِ نقلیِ خونه بود و شونه‌ی چپش می‌چسبید به دیوار و شونه‌ی راستش می‌شد تکیه گاهِ محکمِ من!
اون شبایی که انگشتِ سبابه‌اش از گونه‌ و لب و پشتِ پلکام کنده می‌شد و توی آسمون چرخ می‌زد و یه ستاره‌ی بزرگِ پر نور رو نشونه می‌گرفت و صداش از سیبِ گلوش خودشو بالا می‌کشید و می‌ریخت ته گوشام که : " ببین اون گندهه منم! "
بعد خط می‌انداخت گوشه‌ی چشماش و اطرافِ ستاره‌ی خودشو می‌گشت و یه ستاره‌ی کوچولوی کم نور پیدا می‌کرد و صداشو از ته گوشام جمع می‌کرد و می‌ریخت روی قلبم : " تو هم ایناهاشی ، به هر حال باید از من کوچولوتر باشی! "
اون شبا ، شبای ما بودن!
اون شبا ، شبای من بودن!
ماه مالِ من بود ،
ابرا و ستاره‌ها مالِ من بودن ،
انگشت سبابه و صدای ته حنجره و سیب گلوش مالِ من بود!
سیاهیِ شب و تمام بند و بساطش مالِ من بود و دیوونه بودم و آرزوم همیشه شب بودن و سیاه موندنِ آسمون بود!

اپیزود دوم :

دستمو روی شونه‌ی راستش گذاشتم ،
اگه به جای ایستادن وسطِ سالنِ روشنِ خونه ، توی تراس دو متریِ فسقلیِ تاریکمون بودیم جای دستم روی شونه‌اش نبود!
سرم روی شونه‌اش بود ...
انگشتام روی دستام مونده بودن ،
صدا ته گلوم لال شده بود ، کلمه‌ها توی سرم تشنج می‌کردن تا بریزن روی لبام
ولی
کسی که لاله ، نمی‌تونه از تشنج کلمه‌ها جمله دراره!
فقط می‌تونه با خودش حرف بزنه!

دستمو روی شونه‌ی راستش گذاشتم ،
سرم به تنم زیادی کرده بود و لال بودم و با خودم که نه ، توی خودم باهاش حرف می‌زدم!

" ماه مالِ منه!
اون ستاره‌ها ، ابرا ، همشون مالِ منن!
شب مالِ منه ...
ولی اگه تو بری‌ ، یهو ناغافل روز میشه پسر!
بذار تاریک بمونه همه جا ، نرو!
اصلاً کی گفته تاریکی بَده؟
تاریکی خیلی هم خوبه ، حداقل اگه الان همه جا تاریک بود ، معلوم نبود داری میری!
خدا کنه برق همین الان بره!
برق بره ، برنگرده!
ولی تو اگه میری ، به برگشتن هم فکر کن گاهی وقتا! "

اپیزود آخر :

صدایِ تَقِ فندک توی گوشم می‌پیچه و فکر می‌کنم این چندمین شمعه؟
انقدر قبضای برق رو پرداخت نکردم از شهرداری برقِ واحدو قطع کردن!
برق رفته ، برنمی‌گرده!
نمی‌خوام برگرده چون تاریکی قشنگه ، حداقل اگه همه جا تاریک باشه کم شدنِ چیزی معلوم نمی‌شه!
کم شدنِ صداش از گوشام ،
دستاش از موهام ،
نگاهش از چشمام معلوم نمی‌شه!
کم شدنِ انگشتِ سبابه‌اش از گونه و لب و پشت پلکام معلوم نمیشه!
تاریکی خیلی هم خوبه ،
حداقل کم شدنِ اون از من توی تاریکی معلوم نمی‌شه!
توی تاریکی میشه رویا بافت ،
میشه قصه ساخت!
میشه بودنش رو تصور کرد ،
دستش رو دور کمرم ،
انگشتاش رو لای موهام تصور کرد ...
برق که نباشه ، بین تاریکی‌ها میشه توی رویای داشتنش غرق شد!

من حساب و کتابم ضعیفه!
یادم نیست الان ، چند وقته تنها توی تراس می‌شینم و تکیه می‌دم به دیواری که یه شبایی تکیه گاه شونه‌اش بود!؟

یه عالمه قبضِ برقِ پرداخت نشده رو دستم باد کردن و ستاره‌هامون توی سیاهیِ آسمون هنوز کنارِ همن و دلم بهشون خوشه و سرم بهشون گرم و اعصابم از دستشون خرد که نبودنش رو یادم میارن!

هر شب ،
روی یه تیکه از قبض‌های پرداخت نشده‌ی برق با روان نویسی که توی کشوی دومِ میز تلویزیون جا گذاشته می‌نویسم :

" آخرین ستاره بودی ، توو شبِ دلواپسی‌ها
خواستنت پناه من شد ، توو غروبِ بی کسی ها
لحظه هر لحظه پس از تو ، شب و گریه در کمینه
تو دیگه برنمی‌گردی ، آخرِ قصه همینه! "

بعد نفسمو از ته ریه‌هام روی شمع بالا میارم و قبل از روشنایی روز ، توی تاریکی خودمو می‌کُشم و شب باز زنده می‌شم!

#مهسا_امیری_راد

+عیدو تبریک نگفتم
بازم نمیگم
چرا
چون حالم خوش نیس:)
دیدگاه ها (۱۷)

دستایِ باند پیچی کردم تو دستاش بود که خوابید... آروم گفتم هو...

سه تا متن(از اون خوشگلا) جدید پیدا کردم😍 😍 نمیدونم اینجا ب...

یک کار کوچیکی تو بانک داشتمانجام دادم و رفتم که ببینمششناسنا...

دست به سینه و با اخم نشستم پشت یکی از میزا و با پام ضرب گرفت...

ای کسی که این پیام رو می خونی؛ نمی دونم کجایی؛ نمی دونم چکار...

ای کسی که این پیام رو می خونی؛ نمی دونم کجایی؛ نمی دونم چکار...

سنگدلچپتر * 22 *رفتم توی اتاقم،تمام کمدم رو زیر و رو کردم تا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط