دست به سینه و با اخم نشستم پشت یکی از میزا و با پام ضرب گ
دست به سینه و با اخم نشستم پشت یکی از میزا و با پام ضرب گرفتم رو زمین.
از دور میدیدمش که داره میاد سمتم، اخمامو بیشتر کشیدم توی هم و خیره شدم به عروسک گُنده و خوش رنگ و لعاب پاندایی که داشت میومد سمتم، ببین چطوری اون قد و قواره ی دلبر جا شده توی یه تن پوش عروسکی هااا، ولی چه بغل کردنیه الان! سرمو تکون دادم که افکار خجالت آور توی سرمو بریزم دور و سعی کردم قیافه بگیرم دوباره!
جنابِ پاندا جلوی میز که رسید، کله ی لباسشو کَند و با لبخند گفت:
" لباسمو عوض کنم میام. "
چیزی نگفتمو سرمو تکون دادم براش و رفت. اونقدر توی فکر بودم که نفهمیدم کی اومده و نشسته روبه روم!
" کجاها سیر میکنی ناز خاتون؟!
با ما باش یکم! "
خواستم لبخند بزنم که یاد عصبانیتم افتادم و دوباره خلقم کج شد و سگرمه هام رفت توی هم!
چشماش گرد شد از تعجب و برگشت و یه نگاه به دور و برش انداخت و دوباره چشم دوخت به صورت بداخلاقم! آروم و با تردید گفت:
" اتفاقی افتاده؟! "
سرمو تکون دادم که یعنی نه!
" میخوای اگه اینجا معذبی بریم یه جای دیگه؟! "
بازم فقط سرمو تکون دادم، نه!
" منو اینجا کسی نمیشناسه، یعنی کسی نمیدونه توی اون لباس عروسکیِ دمِ در منم، بازم اگه فکر میکنی باعث شرمندگیته...! "
با شدت سرمو به طرفین تکون دادم، نههههههه!
کلافه دستی به موهاش کشید
" ببین ما باهام حرف زدیم، بهت گفتم اینجا شرایط و مزایاش عالیه به نسبت کارای دیگه چون صاحب کارش آشنای باباست، حق انتخابم باز دادم به تو، با این که موقتیه ولی باز اگه راضی نبودی و میگفتی ناراحتت میکنه و باعث شرمندگیته که اون لباسو بپوشم و جلوی در وایسم هیچوقت این کارو نمیکردم!
صدبارم بهت گفتم درسته کسی اینجا منو با اون لباس ندیده ولی اگه اذیتت میکنه نیا اینجا، کارم که تموم شد خودم میام دنبالت.
الانم دیر نشده، اگه تو بخوای...! "
خم شدم روی میز و حرفشو قطع کردم
" اون دختره کی بود من اومدنی داشت باهات عکس میگرفت؟! "
دهنش از تعجب باز موند
" ها؟! "
چشمامو ریز کردم و با دندونای قفل شده گفتم:
" همون که شنیدی! "
آب دهنشو قورت داد و متعجب تر پرسید:
" با من؟! "
صاف نشستم و زیر چشمی نگاهش کردم
" حالا یا با تو یا با عروسکه!
اون سریم که اومده بودم سرکارخانوم مشغول سلفی گرفتن بودن، چقدر دیگه میخواد عکس بگیره؟! بعدم آدم واسه یه عکس گرفتن با عروسک اون همه عشوه میریزه؟!
مثل این که چشمشو خوب گرفتی!
یالا بگو کی بود؟! ها؟! "
اندازه ی پنج دقیقه توی سکوت و با چشمای گرد و دهن باز خیره خیره لبای از بغض ورچیده و صورت گرفته مو نگاه کرد و بعد یهو از خنده منفجر شد، جوری که کل آدمای دور و بر گمونم برگشته بودن و نگامون میکردن!
از زیر میز با کفش محکم زدم به زانوش که ساکت شه!
بدون اینکه از شدت خنده ش کم بشه آخی گفت و خم شد و ساق پاشو گرفت و به خندیدنش ادامه داد!
با لحن دلخور زیر لبی گفتم:
" رو آب بخندی خب! اصلنم خنده دار نیست! "
خنده هاش که تموم شد و آروم که شد یجوری خیره شد بهم که از فکرم گذشت با تموم وجود دارم معضل گرمایش جهانیو حس میکنم!
دستپاچه نگاهمو دوختم به دستام و آهسته گفتم:
" هوم؟! نگاه کردن داره؟! "
دست دراز کرد و دوتا دستامو باهم گرفت توی یه دستش
" همین؟! برا همین این همه قیافه گرفته دلبرم؟! "
چپ چپ نگاهش کردم
" چیز کمیه مگه؟! "
باز زد زیر خنده
" دورِ خودتو و حسادتات بگردم من آخه! نه! چیز کمی که نیست! ولی خیالت تخت، تا حالا هیشکی آدمِ پشت اون نقاب عروسکیو ندیده که بفهمه چه اعجوبه ایه که تازه بخواد چشمشم بگیردش! حالا اگه نخواد به چشم تحقیر نگاهش کنه تازه که یه همچو شغلی داره، از اینا گذشته هیشکی غیر توی خل و چل نمیاد عاشق من شه، بشه هم مهم نیست، من به عشق و احساسم متعهدم همیشه و همه جا، از این بابت دوشواری نداریم خاتون! "
خنده م گرفت، راست میگفت خب، مهم تعهد اون بود به من و باور و اعتماد من به نسبت به اون، ولی باز از رو نرفتم!
با ناز گفتم:
" اولا که این شغلت نیست و باشه هم کار عار نیست، بیخود میکنه اونی که بخواد به چشم تحقیر نگاهت کنه!
بعدشم دلشونم بخواد که عشقشون یکی مثل تو باشه که انقدر مرده، از اون گذشته..."
دوباره اخم کردم
" من این حرفا حالیم نیست، دیگه حق نداری با اون دختره ی فیس و افاده ای عکس بگیریا، اصلا با دخترا عکس نگیر، بگو خانومم راضی نیست و این عکسا غصبیه و حرومه اصلا! "
باز خیره شد بهم، یجوری که نفسم حبس شه توو سینه!
دستپاچه نگاهمو ازش گرفتم و زل زدم به دستامون
" خوبی راستی؟! "
نفسشو باصدا داد بیرون و از جاش پاشد
" پاشو بریم تا با این ناز و دلبریا کار دستمون ندادی جلوی این همه آدم...
پاشو خانوم! "
نیشِ باز و خوشحالمو که دید از ته دل زد زیر خنده،
خندیدم از خنده هاش...
کل دنیا انگار خندید از خنده مون!
#طاهره_اباذری_هریس
از دور میدیدمش که داره میاد سمتم، اخمامو بیشتر کشیدم توی هم و خیره شدم به عروسک گُنده و خوش رنگ و لعاب پاندایی که داشت میومد سمتم، ببین چطوری اون قد و قواره ی دلبر جا شده توی یه تن پوش عروسکی هااا، ولی چه بغل کردنیه الان! سرمو تکون دادم که افکار خجالت آور توی سرمو بریزم دور و سعی کردم قیافه بگیرم دوباره!
جنابِ پاندا جلوی میز که رسید، کله ی لباسشو کَند و با لبخند گفت:
" لباسمو عوض کنم میام. "
چیزی نگفتمو سرمو تکون دادم براش و رفت. اونقدر توی فکر بودم که نفهمیدم کی اومده و نشسته روبه روم!
" کجاها سیر میکنی ناز خاتون؟!
با ما باش یکم! "
خواستم لبخند بزنم که یاد عصبانیتم افتادم و دوباره خلقم کج شد و سگرمه هام رفت توی هم!
چشماش گرد شد از تعجب و برگشت و یه نگاه به دور و برش انداخت و دوباره چشم دوخت به صورت بداخلاقم! آروم و با تردید گفت:
" اتفاقی افتاده؟! "
سرمو تکون دادم که یعنی نه!
" میخوای اگه اینجا معذبی بریم یه جای دیگه؟! "
بازم فقط سرمو تکون دادم، نه!
" منو اینجا کسی نمیشناسه، یعنی کسی نمیدونه توی اون لباس عروسکیِ دمِ در منم، بازم اگه فکر میکنی باعث شرمندگیته...! "
با شدت سرمو به طرفین تکون دادم، نههههههه!
کلافه دستی به موهاش کشید
" ببین ما باهام حرف زدیم، بهت گفتم اینجا شرایط و مزایاش عالیه به نسبت کارای دیگه چون صاحب کارش آشنای باباست، حق انتخابم باز دادم به تو، با این که موقتیه ولی باز اگه راضی نبودی و میگفتی ناراحتت میکنه و باعث شرمندگیته که اون لباسو بپوشم و جلوی در وایسم هیچوقت این کارو نمیکردم!
صدبارم بهت گفتم درسته کسی اینجا منو با اون لباس ندیده ولی اگه اذیتت میکنه نیا اینجا، کارم که تموم شد خودم میام دنبالت.
الانم دیر نشده، اگه تو بخوای...! "
خم شدم روی میز و حرفشو قطع کردم
" اون دختره کی بود من اومدنی داشت باهات عکس میگرفت؟! "
دهنش از تعجب باز موند
" ها؟! "
چشمامو ریز کردم و با دندونای قفل شده گفتم:
" همون که شنیدی! "
آب دهنشو قورت داد و متعجب تر پرسید:
" با من؟! "
صاف نشستم و زیر چشمی نگاهش کردم
" حالا یا با تو یا با عروسکه!
اون سریم که اومده بودم سرکارخانوم مشغول سلفی گرفتن بودن، چقدر دیگه میخواد عکس بگیره؟! بعدم آدم واسه یه عکس گرفتن با عروسک اون همه عشوه میریزه؟!
مثل این که چشمشو خوب گرفتی!
یالا بگو کی بود؟! ها؟! "
اندازه ی پنج دقیقه توی سکوت و با چشمای گرد و دهن باز خیره خیره لبای از بغض ورچیده و صورت گرفته مو نگاه کرد و بعد یهو از خنده منفجر شد، جوری که کل آدمای دور و بر گمونم برگشته بودن و نگامون میکردن!
از زیر میز با کفش محکم زدم به زانوش که ساکت شه!
بدون اینکه از شدت خنده ش کم بشه آخی گفت و خم شد و ساق پاشو گرفت و به خندیدنش ادامه داد!
با لحن دلخور زیر لبی گفتم:
" رو آب بخندی خب! اصلنم خنده دار نیست! "
خنده هاش که تموم شد و آروم که شد یجوری خیره شد بهم که از فکرم گذشت با تموم وجود دارم معضل گرمایش جهانیو حس میکنم!
دستپاچه نگاهمو دوختم به دستام و آهسته گفتم:
" هوم؟! نگاه کردن داره؟! "
دست دراز کرد و دوتا دستامو باهم گرفت توی یه دستش
" همین؟! برا همین این همه قیافه گرفته دلبرم؟! "
چپ چپ نگاهش کردم
" چیز کمیه مگه؟! "
باز زد زیر خنده
" دورِ خودتو و حسادتات بگردم من آخه! نه! چیز کمی که نیست! ولی خیالت تخت، تا حالا هیشکی آدمِ پشت اون نقاب عروسکیو ندیده که بفهمه چه اعجوبه ایه که تازه بخواد چشمشم بگیردش! حالا اگه نخواد به چشم تحقیر نگاهش کنه تازه که یه همچو شغلی داره، از اینا گذشته هیشکی غیر توی خل و چل نمیاد عاشق من شه، بشه هم مهم نیست، من به عشق و احساسم متعهدم همیشه و همه جا، از این بابت دوشواری نداریم خاتون! "
خنده م گرفت، راست میگفت خب، مهم تعهد اون بود به من و باور و اعتماد من به نسبت به اون، ولی باز از رو نرفتم!
با ناز گفتم:
" اولا که این شغلت نیست و باشه هم کار عار نیست، بیخود میکنه اونی که بخواد به چشم تحقیر نگاهت کنه!
بعدشم دلشونم بخواد که عشقشون یکی مثل تو باشه که انقدر مرده، از اون گذشته..."
دوباره اخم کردم
" من این حرفا حالیم نیست، دیگه حق نداری با اون دختره ی فیس و افاده ای عکس بگیریا، اصلا با دخترا عکس نگیر، بگو خانومم راضی نیست و این عکسا غصبیه و حرومه اصلا! "
باز خیره شد بهم، یجوری که نفسم حبس شه توو سینه!
دستپاچه نگاهمو ازش گرفتم و زل زدم به دستامون
" خوبی راستی؟! "
نفسشو باصدا داد بیرون و از جاش پاشد
" پاشو بریم تا با این ناز و دلبریا کار دستمون ندادی جلوی این همه آدم...
پاشو خانوم! "
نیشِ باز و خوشحالمو که دید از ته دل زد زیر خنده،
خندیدم از خنده هاش...
کل دنیا انگار خندید از خنده مون!
#طاهره_اباذری_هریس
۶.۳k
۲۲ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.