سرنوشت
#سرنوشت
#Part۱۱۵
چشماشو باز کرد نگاهی به دستش انداختو گفت
ــ این از کجا اومد؟
اخمی کردمو گفتم
.: از کشوی کمد جنابعالی چرا دستت نکرده بودی چرا من باید حلقه ای که بهم دادی دستم باشه ولی تو بندازیش ته کمدت هان
مظلوم نگام کردو گفت
ــ خوب خدت گفتی نمیخای کسی بفهمه بمن چه
.: من گفتم نمیخام کسی بفهمه ولی نگفتم حلقه رو دستت نکن گفتم
ــ باشه تسلیم ازین ببعد حلقه مالکیتتون دستمه خوب شد
لبخند پیروز مندانه ای زدمو گفتم
.: اره الان خوب شد نبینم درش بیاری که پدرتو درمیارم
یاد باباش افتادم که این چندماه چقد نگرانش بود میخاستم بهش بگم ولی چجوری که ناراحت نشه انگار فهمید میخام چیزی بگم گفت
ــ بگو ببینم چی میخای بگی
حرفو تو دهنم چرخوندمو لب زدم
.: بابات...وقتی فهمید تصادف کردی با سوزان خانوم اومد اینجا هروز بهت سر میزد یروزم بهم گفت میخاد باهام صحبت کنه رفتم پیشش که بهم گفت تو پسرشی پاره تنشی درسته باهات سرد بوده و مثل بقیه پدرها برات پدری نکرده و فقط میخاسته خاستشو بهت تحمیل کنه ولی الان از کاراش پشیمونه و میخاد بیار دیگه مث بچگیات بهش بگی بابا باورت میشه وقتی داشت این حرفارو بهم میگفت گریه میکرد توعم باید باهاش حرف بزنی از نظر من هیچ پدری بد بچشو نمیخاد
دستمو کمی فشار دادو گفت
ــ اگه کسی بد پچشو نمیخاد پس بابای تو چی چرا ولت کرد چرا تورو انقد با کاراش غذاب داد همشون یکین
لبخند تلخی زدمو گفتم
.: بابای من فرق داره اون یه جادوگر پیششه ولی بابای تو یه فرشته کنار خودش داره مامانت از فرشته مهربون تره اینکه یکی چه اخلاقایی داره بستکی به همنشینش هم داره پس مقایسشون نکن اگه مامان منم بود هیچ وقت اینجوری نمیشد ولی میدونی از چی خوشحالم خوشحالم تمام اون اتفاقاتی که برام افتاد یه چیزش خوب بود اینکه الان باتوعم فقط این برام کافیه من خانواده ای نمیخام خانواده من تویی پس هیچ وقت اینجوری نگو هوم
لبخند دلنشینی زدو گفت
ــ قربون خانومم برم که منو خانوادش میدونه میدونم خودخواهیه ولی از بابات ممنونم که تمام اون کارارو کرد تا یروز من بتونم اینحوری دستتو بگیرم و کنار خودم داشته باشمت....
#Part۱۱۵
چشماشو باز کرد نگاهی به دستش انداختو گفت
ــ این از کجا اومد؟
اخمی کردمو گفتم
.: از کشوی کمد جنابعالی چرا دستت نکرده بودی چرا من باید حلقه ای که بهم دادی دستم باشه ولی تو بندازیش ته کمدت هان
مظلوم نگام کردو گفت
ــ خوب خدت گفتی نمیخای کسی بفهمه بمن چه
.: من گفتم نمیخام کسی بفهمه ولی نگفتم حلقه رو دستت نکن گفتم
ــ باشه تسلیم ازین ببعد حلقه مالکیتتون دستمه خوب شد
لبخند پیروز مندانه ای زدمو گفتم
.: اره الان خوب شد نبینم درش بیاری که پدرتو درمیارم
یاد باباش افتادم که این چندماه چقد نگرانش بود میخاستم بهش بگم ولی چجوری که ناراحت نشه انگار فهمید میخام چیزی بگم گفت
ــ بگو ببینم چی میخای بگی
حرفو تو دهنم چرخوندمو لب زدم
.: بابات...وقتی فهمید تصادف کردی با سوزان خانوم اومد اینجا هروز بهت سر میزد یروزم بهم گفت میخاد باهام صحبت کنه رفتم پیشش که بهم گفت تو پسرشی پاره تنشی درسته باهات سرد بوده و مثل بقیه پدرها برات پدری نکرده و فقط میخاسته خاستشو بهت تحمیل کنه ولی الان از کاراش پشیمونه و میخاد بیار دیگه مث بچگیات بهش بگی بابا باورت میشه وقتی داشت این حرفارو بهم میگفت گریه میکرد توعم باید باهاش حرف بزنی از نظر من هیچ پدری بد بچشو نمیخاد
دستمو کمی فشار دادو گفت
ــ اگه کسی بد پچشو نمیخاد پس بابای تو چی چرا ولت کرد چرا تورو انقد با کاراش غذاب داد همشون یکین
لبخند تلخی زدمو گفتم
.: بابای من فرق داره اون یه جادوگر پیششه ولی بابای تو یه فرشته کنار خودش داره مامانت از فرشته مهربون تره اینکه یکی چه اخلاقایی داره بستکی به همنشینش هم داره پس مقایسشون نکن اگه مامان منم بود هیچ وقت اینجوری نمیشد ولی میدونی از چی خوشحالم خوشحالم تمام اون اتفاقاتی که برام افتاد یه چیزش خوب بود اینکه الان باتوعم فقط این برام کافیه من خانواده ای نمیخام خانواده من تویی پس هیچ وقت اینجوری نگو هوم
لبخند دلنشینی زدو گفت
ــ قربون خانومم برم که منو خانوادش میدونه میدونم خودخواهیه ولی از بابات ممنونم که تمام اون کارارو کرد تا یروز من بتونم اینحوری دستتو بگیرم و کنار خودم داشته باشمت....
۲۳.۶k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.