سرنوشت

#سرنوشت
#Part۱۱۳




.: بابت چی اینکه هیچی یادت نمیاد اینکه عشقمونو فراموش کردی برای چی

هق هقم بلند شده بود داشتم گریه میکردم که گفت

ــ یه لحظه بیا
چند قدم نزدیکش شدم سرمو انداخته بودم پایین که گفت

ــ برا بد حرف زدنم معذرت میخام طراحی تو قبول شد

یعنی یادش بود فقط میخاست منو عذاب بده سرمو بالا اوردمو با غیض گفتم
.: تو یادت بود یادت بود ولی میخاستی منو عذاب بدی نه این سه ماه بس نبود

با صدای بغض داری گفت
ــ سرتو بیار بالا ببینمت
سرمو بالا اوردم که دستاشو باز کرده بود با سرش بهم فهموند برم پیشش نزدیکش شدم که گفت
ــ دلم برا بغل کردنت تنگ شده نمیخای بیای بغلم
دروغ چرا دلم براش تنگ شده بود طرفش رفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم میخاستم قد این سه ماه که خودمو نگه داشته بودم گریه نکنم تو بغلش زار بزنم دستو دور کمرم حلقه کرد پیشونیمو رو شونش گذاشتم نفس عمیقی کشیدم و عطر تنشو تو ریه هام فرستادمو میون گریه هام گفتم

.: میدونی.. چقد دلم برات تنگ شده بود خیلی نامردی چرا ولم کردی و خوابیدی نمیگی من بدون تو نمیتونم...
دیدگاه ها (۱)

#سرنوشت#Part۱۱۴سرمو از رو شونش برداشتم و کنار تختش نشستم دست...

#سرنوشت#Part۱۱۵چشماشو باز کرد نگاهی به دستش انداختو گفتــ ای...

#سرنوشت#Part۱۱۲شب شده بود مادر و پدر تهیونگ جیمین کوک و سوجی...

#سرنوشت#Part۱۱۱نزدیک گوشش رفتم و اروم تو گوشش گفتم .: دوست د...

بیب من برمیگردمپارت: 80بعد از کلی نوازش کردن مادر جون خوابم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط