چشم مبندم خودم را لحظا گم منم

چشم مےبندم خودم را لحظہ‌اے گم مےڪنم
دست و آغوش «تو» را عالے تجسّم مےڪنم

با «تو» من تصویرِ زیباےِ شب و آیینہ‌ام
در منے هر روز با عشقم تڪلّم مےڪنم

در تمام شهر حرف اُفتاده، که من دیوانہ‌ام
با خیالت چون خوشم تنها تبسّم مےڪنم

انحصارے مےشوم ،شڪ مےڪنم، غُر مےزنم
یا حسادت مےڪنم گاهے تَرحّم مےڪنم

راستے ....حقِّ مرا در عاشقے معلوم ڪن
من ڪہ خود را سوژه‌ےِ اشعارِ مردم مےڪنم

باز ڪردم چشم را حالا ببین رسوا منم
من ڪہ آغوشِ «تو» را عالے تجسّم مےڪنم.
دیدگاه ها (۱)

ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﻴﻢ،ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﺸﺐ ....ﺗــُ ـ ـ ـﻮﭼـﻪ ﻋـﻤـﯿـﻖ ﺧـﻮﺍ...

هرشب ازیادتوبیدارم وجایت خالیستمحفلی بادل وغم دارم وجایت خال...

راز این داغ که افتاد به پیشانی منبوسه ی توست نه از سجده ی طو...

غنچه اینجاست ولی عطر نفس های تو نهمژه برپاست ولی چشم تماشای ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط