راز این داغ که افتاد به پیشانی من

راز این داغ که افتاد به پیشانی من
بوسه ی توست نه از سجده ی طولانی من

باز در سجده تو را دیدم و تکرار گناه
کاش تردید کند عشق به قربانی من

چشم می خندد از این شادی درهم با غم
اشک کی گم شود از گریه ی پنهانی من

شهر خندید از این بردگی عشق برو
تا زلیخا نخرد یوسف زندانی من

در تب و تاب تو چون سیب فرو می ریزم
قدرت جاذبه ات علت ویرانی من

موج با صخره به هم ریخت شبیه من و تو
جذر می بردی و مد ، حاصل ارزانی من..
دیدگاه ها (۱)

چشم مےبندم خودم را لحظہ‌اے گم مےڪنمدست و آغوش «تو» را عالے ت...

ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﻴﻢ،ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﺸﺐ ....ﺗــُ ـ ـ ـﻮﭼـﻪ ﻋـﻤـﯿـﻖ ﺧـﻮﺍ...

غنچه اینجاست ولی عطر نفس های تو نهمژه برپاست ولی چشم تماشای ...

هنوز هم که هنوز است عاشق ماهمولی بدون تو مهتاب را نمی خواهمب...

شده ام در قفس خاطره ها زندانیدردم این است که هم دردی و هم در...

بمان در سینه ام ز آنجا که هم جانی و جانانینفس میگیرم از بویت...

یوسف پیامبر

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط