اکلیلها و نگینها پیشتر ها جایشان فقط پشت پلکها و لباس

اکلیل‌ها و نگین‌ها پیش‌تر ها جایشان فقط پشت پلک‌ها و لباس‌های شب و جواهرات آویزان به گوش و گردن بود. چشمک می‌زدند که :"نگاهم کن".

آن‌ها که می‌خواستند بگویند "نگاهم نکن"‌ همه چیزهایی را که برق داشتند و چشمک می‌زدند می‌پوشاندند. حتی برق نگاه‌های‌شان را. بلندترین صدای "نگاهم نکن" مال چادرها بود. آنها مشکی بودند. ساده و بلند. همه برق‌ها و تمام قامت را می‌پوشاندند. تمام آن چیزی که حتی اندکی احتمال می‌رفت رد نگاه ناامنی را به دنبال خودش بکشد.
حالا فریاد "نگاهم نکن" چادرها دارد کم‌رنگ‌تر می‌شود. اکلیل‌ها و نگین‌ها از زور زیادی سرریز کرده‌اند. ریخته اند روی جوراب‌ها و آستین‌ها و روسری‌ها. روی چادرهای رنگی و (چه کسی باورش می‌شد؟!) مشکی حتی.
قدیم‌ها یک چیزهایی با چادر جور نبود. دیدن ناخن‌های لاک زده زن چادری، مثل دیدن گوشت توی شله زرد بود. کسی باورش نمی‌شد چهره‌ای که چادر قابش گرفته، نقاشی شده‌باشد.
آن وقت‌ها چادری ها زور می‌زدند که چادری باشند. زور می‌زدند که شیوه نگاه و راه رفتن‌شان با صدای چادرشان هماهنگ باشد. اگر چادر می‌گفت "نگاهم نکن" نگاه و رفتار و کلام و قدم همه همراهی‌اش می‌کردند.
حالا چادری‌ها زور می‌زنند شبیه چادری‌ها نباشند. چادرها در کنار لاک و آرایش و بعضأ موهای به عمد بیرون آمده بلاتکلیف شده‌اند. دیگر خودشان هم نمی‌دانند حرف حساب‌شان چیست؟

ما گیج شده ایم. هم از نگاه های ناامن می ترسیم, و هم از اینکه به چشم نیاییم. هم از نگاه های خیره حال مان بد می شود و هم از از اینکه امل مان بدانند. می ترسیم اگر دیده نشویم, گم شویم. محو و غایب شویم. از گم شدن می ترسیم, و لاجرم چگونه بودن مان را هم گم کرده ایم و تکلیفمان با خودمان و پوشش مان و نگاه های دور و برمان معلوم نیست.

مادرمان می دانست قرار است شبانه تشییعش کنند, آنهم مخفیانه. توی آن تاریکی شب غیراز خانواده اش و چندتا از اصحاب درجه یک رسول الله کسی قرار نبود دنبال جنازه راه برود. اما ناراحت بود.همه اش می گفت: "وقتی از دنیا رفتم به رسم عرب جنازه ام را روی تخته حمل نکنید. حجم بدنم معلوم می شود."
تا اینکه اسماء به داد مادر رسید: "حبشه که بودم مرده های شان را داخل تابوت می گذاشتند و روی آن را می پوشاندند."
گل از گل مادر شکفت. بعد از رفتن پدرش اولین و آخرین بار بود که مادرمان خندید.

مادرمان تکلیفش با خودش و پوشش اش معلوم بود. خوشا به حالش که می دانست کجا باید به چشم بیاید ؛ آن نگاه امنی را که ناظرش بود, گم نکرد و لاجرم هیچوقت گم نشد.

میان اینهمه تلاش برای جلوه گری, میان برق نگاه ها و نگین ها و اکلیل ها, دغدغه های مادرمان دارد بین مان غایب می شود.

نگذاریم...
دیدگاه ها (۳)

دیرگاهیست گلو بغض مکرر دارد چند روزیست قلم حالت نشتر داردکوف...

✅ نشانه های قحطی در ایران !!!اوایل دهه شصت, تنها شامپوی موجو...

میزنم سبزه گره تاگره ای وا گرددسالمان سال ظهور گل زهرا گرددم...

حتما حتما تا آخر بخونیدنامه 027-به محمد بن ابوبکر اخلاق اجت...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

yek tarafe part : 11

سه پارتی تهیونگ ( در آغوش تو ) پارت یک

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط