پارت دو
پارت دو
سمت موتورت رفتی و با سرعت تمام دور شدی به سمت خونه کازوتورا رفتی وقتی زنگ زدی هانما در رو باز کرد بدون هیچ حرفی کنارش زدی
(ذهن هانما:باجی بود!؟نه...)
ا/ت:هوی هانمیا...
کازوتورا:ا/ت؟
ا/ت:باجی کجاست
کازوتورا:چه میدونم از خونه زد بیرون از سمت راست رفت شاید اگه با موتور بری ببینیش...
ا/ت:هانمیا اگه اتفاقی برای باجی بیفته وسط اوراقی دفنت میکنم
هانما:پس از دعوای ۳۱ اکتبر خبر داری
ا/ت: شات اپ بابا
کنارش زدی به سمت در رفتی ولی چشمت به مبل خورد لباس توکیو مانجی بود
ا/ت:این برای باجیه؟
کازوتورا:آره ولی فکر نکنم دیگه بخوادش من براش میسوزنمش
بدون توجه به کازوتورا و هانما کت رو برداشتی و سوار موتور شدی
قبل از اینکه موتور حرکت کنه یه کاغذ و یه تلسم از جیب کت باجی بیرون افتاد خم شدی و برشون داشتی کاغذ رو نگاه کردی یه عکس از بچگیتون بود(عکس دوم پست)
و تلسم هم همون تلسم بود که با بقیه بچه ها گرفته بود
لبخند دندون نمایی زدی کاغذ تلسم رو توی جیبت گذاشتی و با سرعت تموم راه افتادی به سمتی که کازوتورا بهش اشاره کرده بود همون جور که بین کوچه خیابون ها چشم چشم میکردی چشمت به پله های یه مغازه قدمی خورد یه نفر روی پله ها نشسته بود و سرش پایین بود مطمئن بودی که باجیه جلوش وایسادی سرش رو بالا آورد و بهت خیره موند سریع از موتور پایین پریدی و رفتی توی بغلش بدون هیچ حرکت و حسی سرش رو روی سر تو گزاشت و دستش رو دورت حلقه کرد
باجی: متاسفم آبجی کوچولو...من
بازوهایش رو گرفتی و شروع کردی به تکون دادنش
ا/ت با گریه:باجی...تمومش کن برگرد تومان لطفاً
دوباره بغلت کرد و سرت رو بوسید
باجی:بهت که گفتم...ا/ت...(چشمش به کت روی موتورت خورد)اون لباس منه؟
ا/ت:آره یونیفرم تومانه
باجی:بی خیالش بیا بریم خونه...
فردا صبح:
وقتی از خواب بیدار شدی باجی رفته بود به ساعت نگاه کردی
ا/ت:ای وای امروز دعوای ۳۱ اکتبره باید برم اوراقی
وقتی وارد پارکینگ شدی شوکه شدی موتورت پنچر شده بود و روی صندلی یه تیکه کاغذ بود
(کاغذ: ببخشید آبجی کوچولو مجبور شدم)
کاغذ رو مچاله کردی ا/ت:لعنتییییی
با بیشترین سرعت رفتی جلوی در گاراژ و دوچرخه قدیمی رو برداشتی و با تموم جونت پدال زدی و با نگرانی تموم به سمت اوراقی...
پارت سه بدم؟احتمالا ۳ یا ۴ پارت میشه این سناریو
سمت موتورت رفتی و با سرعت تمام دور شدی به سمت خونه کازوتورا رفتی وقتی زنگ زدی هانما در رو باز کرد بدون هیچ حرفی کنارش زدی
(ذهن هانما:باجی بود!؟نه...)
ا/ت:هوی هانمیا...
کازوتورا:ا/ت؟
ا/ت:باجی کجاست
کازوتورا:چه میدونم از خونه زد بیرون از سمت راست رفت شاید اگه با موتور بری ببینیش...
ا/ت:هانمیا اگه اتفاقی برای باجی بیفته وسط اوراقی دفنت میکنم
هانما:پس از دعوای ۳۱ اکتبر خبر داری
ا/ت: شات اپ بابا
کنارش زدی به سمت در رفتی ولی چشمت به مبل خورد لباس توکیو مانجی بود
ا/ت:این برای باجیه؟
کازوتورا:آره ولی فکر نکنم دیگه بخوادش من براش میسوزنمش
بدون توجه به کازوتورا و هانما کت رو برداشتی و سوار موتور شدی
قبل از اینکه موتور حرکت کنه یه کاغذ و یه تلسم از جیب کت باجی بیرون افتاد خم شدی و برشون داشتی کاغذ رو نگاه کردی یه عکس از بچگیتون بود(عکس دوم پست)
و تلسم هم همون تلسم بود که با بقیه بچه ها گرفته بود
لبخند دندون نمایی زدی کاغذ تلسم رو توی جیبت گذاشتی و با سرعت تموم راه افتادی به سمتی که کازوتورا بهش اشاره کرده بود همون جور که بین کوچه خیابون ها چشم چشم میکردی چشمت به پله های یه مغازه قدمی خورد یه نفر روی پله ها نشسته بود و سرش پایین بود مطمئن بودی که باجیه جلوش وایسادی سرش رو بالا آورد و بهت خیره موند سریع از موتور پایین پریدی و رفتی توی بغلش بدون هیچ حرکت و حسی سرش رو روی سر تو گزاشت و دستش رو دورت حلقه کرد
باجی: متاسفم آبجی کوچولو...من
بازوهایش رو گرفتی و شروع کردی به تکون دادنش
ا/ت با گریه:باجی...تمومش کن برگرد تومان لطفاً
دوباره بغلت کرد و سرت رو بوسید
باجی:بهت که گفتم...ا/ت...(چشمش به کت روی موتورت خورد)اون لباس منه؟
ا/ت:آره یونیفرم تومانه
باجی:بی خیالش بیا بریم خونه...
فردا صبح:
وقتی از خواب بیدار شدی باجی رفته بود به ساعت نگاه کردی
ا/ت:ای وای امروز دعوای ۳۱ اکتبره باید برم اوراقی
وقتی وارد پارکینگ شدی شوکه شدی موتورت پنچر شده بود و روی صندلی یه تیکه کاغذ بود
(کاغذ: ببخشید آبجی کوچولو مجبور شدم)
کاغذ رو مچاله کردی ا/ت:لعنتییییی
با بیشترین سرعت رفتی جلوی در گاراژ و دوچرخه قدیمی رو برداشتی و با تموم جونت پدال زدی و با نگرانی تموم به سمت اوراقی...
پارت سه بدم؟احتمالا ۳ یا ۴ پارت میشه این سناریو
۱۵.۱k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.