شب به شب

شب به شب
تنی خسته را از لباسی خاکی میکشد بیرون
می‌ خواباندش بر زمینی‌ سرد و سخت
و روحش را میفرستد به رویا
بی‌ دغدغه ی فردا و فرداها
بی‌ خیال خالی‌ جیبش
بی‌ تعهد به سفره‌ای که خوابِ نان می‌‌بیند
روحش را میفرستد به یک تابستانِ طولانی‌
بهانه نمیدهد
به دست مردی که روی دردِ استخوانش خوابیده
و فکر می‌کند
این خانه تاریک ... خانه ی من است ؟؟
این خمیده شبح ... سایه ی من؟ .

نیکی_فیروزکوهی
دیدگاه ها (۱)

دوست_داشتنببین جانِ دل،دوست داشتن هیچوقت زورکی نبوده و نیست....

یه وقتاییآدمایی تو زندگیت میان که عجیب میتونن حالت و خوب کنن...

دیالوگ_ماندگار التماسِ دعا، خوش به سعادت‌تون که می‌رین روضه....

(جیمی و بروس در سالن انتظار نشسته اند که دختر زیبایی از مقاب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط