بیا پایین👇
بیا پایین👇
____________________________
part 2
(ویو ا/ت)
الان دو روز بود که از اتاق بیرون نیومده بودم بالاخره نقشه فرارمو کشیدم امشب قرار بود فرار کنم مطمعنم داداشم خیلی نگران شده نمیدونم تا حالا چه بلایی سرش اومده
( ساعت ده شب از زبان نویسنده )
ا/ت طنابی که آماده کرده بود رو از پنجره به بیرون انداخت و از اتاقش فرار کرد اما وقتی رسید به در ورودی چیزی که میدید رو باور نمیکرد
جیمین:جایی میرفتی؟
ا/ت:من فقط میخوام برادرم رو ببینم
جیمین:اگه بزارم برادرت رو ببینی قول میدی دیگه فرار نکنی؟
ا/ت:قول میدم
(خونه ا/ت و برادرش)
جیمین:نیم ساعت
ا/ت وارد خونه شد و به سمت اتاق برادرش رفت وقتی دید اون سالمه اشک از چشماش سرازیر شد
ا/ت:نامجون
نامجون برگشت و با دیدن خواهرش از خوشحالی گریه میکرد
ا/ت به سمت نامجون رفت و اون رو محکم در اغوش گرفت چون میدونست ممکنه آخرین باری باشه که برادرش رو در آغوش میگیره
نامجون:کجا بودی نمیگی من نگرانت میشم
ا/ت:ببخشید ببخشید من بی احتیاطی کردم ابجی دیگه نمیتونه مثل همیشه پیشت بمونه گوش کن تو اتاقم زیر تخت یه عالمه پول هست میتونی با اونا سر کنی تازه یه هفته دیگه هفده ساله میشی مطمعنم یه میتونی کار پیدا کنی راستی میشه از یه خواهشی کنم وقتی بزرگ تر شدی بیا منو نجات بده باشه؟
نامجون:منظورت چیه من پول نمیخوام من تورو میخوام
ا/ت آروم اشکاشو پاک کرد و سعی کرد به برادرش انرژی بده
ا/ت:تا موقعی که میایی نجاتم میدی حسابی قوی شو
دوباره محکم بغلش کرد ولی دیگه زمانی نمونده بود باید میرفت
ا/ت:من باید برم ببخشید که دارم تنهات میزارم ولی باور کن چاره ای ندارم لطفا منو ببخش
دیگه نتونست تحمل کنه اشک از چشماش سرازیر شده لبخندش رو حفظ کرده بود ولی غمی در اون لحظه حس میکرد بی پایان بود
او برگشت توی ماشین
ا/ت:حالا میتونیم بریم
جیمین:باشه
(ویو ا/ت)
به اتاقم برگشتم ولی از پشت در یه صدای ناآشنا اومد
؟ :جیمین مگه نمیگی عاشقشی پس چرا داری این بلا رو سرش میاری
جیمین:من... فقط نمیدونم چطور عشقمو ابراز کنم اون از من بدش میاد
؟ :والا اگه این بلا ها رو سر منم میاوردی ازت متنفر میشدم حداقل یکم به بنده خدا توجه کن بدبخت افسرده شد
جیمین:چطوری توجه کنم اخه
؟ :خاک تو سرت با عاشق شدنت مثلا فردا صبح خودت براش صبحانه ببر ولی اولین قدم اینکه تو اتاق حبسش نکنی
جیمین:راس میگی اینطوری عاشقم نمیشه حالا امشب خیلی خستم میرم بخوایم
؟ :از همین امشب شروع کن خوابت میاد برو پیش اون بخواب
با شنیدن این حرف سریع رفتم توی تخت و خودمو زدم به خواب که وارد اتاق شد ....
______________________________________
امیدوارم دوست داشته باشید♥︎
____________________________
part 2
(ویو ا/ت)
الان دو روز بود که از اتاق بیرون نیومده بودم بالاخره نقشه فرارمو کشیدم امشب قرار بود فرار کنم مطمعنم داداشم خیلی نگران شده نمیدونم تا حالا چه بلایی سرش اومده
( ساعت ده شب از زبان نویسنده )
ا/ت طنابی که آماده کرده بود رو از پنجره به بیرون انداخت و از اتاقش فرار کرد اما وقتی رسید به در ورودی چیزی که میدید رو باور نمیکرد
جیمین:جایی میرفتی؟
ا/ت:من فقط میخوام برادرم رو ببینم
جیمین:اگه بزارم برادرت رو ببینی قول میدی دیگه فرار نکنی؟
ا/ت:قول میدم
(خونه ا/ت و برادرش)
جیمین:نیم ساعت
ا/ت وارد خونه شد و به سمت اتاق برادرش رفت وقتی دید اون سالمه اشک از چشماش سرازیر شد
ا/ت:نامجون
نامجون برگشت و با دیدن خواهرش از خوشحالی گریه میکرد
ا/ت به سمت نامجون رفت و اون رو محکم در اغوش گرفت چون میدونست ممکنه آخرین باری باشه که برادرش رو در آغوش میگیره
نامجون:کجا بودی نمیگی من نگرانت میشم
ا/ت:ببخشید ببخشید من بی احتیاطی کردم ابجی دیگه نمیتونه مثل همیشه پیشت بمونه گوش کن تو اتاقم زیر تخت یه عالمه پول هست میتونی با اونا سر کنی تازه یه هفته دیگه هفده ساله میشی مطمعنم یه میتونی کار پیدا کنی راستی میشه از یه خواهشی کنم وقتی بزرگ تر شدی بیا منو نجات بده باشه؟
نامجون:منظورت چیه من پول نمیخوام من تورو میخوام
ا/ت آروم اشکاشو پاک کرد و سعی کرد به برادرش انرژی بده
ا/ت:تا موقعی که میایی نجاتم میدی حسابی قوی شو
دوباره محکم بغلش کرد ولی دیگه زمانی نمونده بود باید میرفت
ا/ت:من باید برم ببخشید که دارم تنهات میزارم ولی باور کن چاره ای ندارم لطفا منو ببخش
دیگه نتونست تحمل کنه اشک از چشماش سرازیر شده لبخندش رو حفظ کرده بود ولی غمی در اون لحظه حس میکرد بی پایان بود
او برگشت توی ماشین
ا/ت:حالا میتونیم بریم
جیمین:باشه
(ویو ا/ت)
به اتاقم برگشتم ولی از پشت در یه صدای ناآشنا اومد
؟ :جیمین مگه نمیگی عاشقشی پس چرا داری این بلا رو سرش میاری
جیمین:من... فقط نمیدونم چطور عشقمو ابراز کنم اون از من بدش میاد
؟ :والا اگه این بلا ها رو سر منم میاوردی ازت متنفر میشدم حداقل یکم به بنده خدا توجه کن بدبخت افسرده شد
جیمین:چطوری توجه کنم اخه
؟ :خاک تو سرت با عاشق شدنت مثلا فردا صبح خودت براش صبحانه ببر ولی اولین قدم اینکه تو اتاق حبسش نکنی
جیمین:راس میگی اینطوری عاشقم نمیشه حالا امشب خیلی خستم میرم بخوایم
؟ :از همین امشب شروع کن خوابت میاد برو پیش اون بخواب
با شنیدن این حرف سریع رفتم توی تخت و خودمو زدم به خواب که وارد اتاق شد ....
______________________________________
امیدوارم دوست داشته باشید♥︎
۸.۱k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.