فیک درد زندگی
پارت۴
ویو تهیونگ
با دختره یه ذره حرف زدم و اومدم بیرون. ولی یه چیزی ذهنمو خیلی درگیر کرده. حق با دختره بود. اگر باباش برای نجاتش نیاد، نامجون چه بلایی سرش میاره؟
اون خیلی بچه اس.
رفتم توی پذیرایی امارت. همه ی اعضا اونجا بودن.
جونگکوک:چیشد هیونگ؟
ته:هیچی فقط دلیل گروگان گرفتنش رو بهش گفتم. و یه سوال برام پیش اومد.
اعضا:بپرس
ته:اگر باباش نیاد، باهاش چیکار میکنین؟
نامجون:میکشیمش
بعد از اینکه نامجون اینو گفت دیگه حرفی نزدم.
ویو کوک
_نامجون میتونم برم دختره رو ببینم؟
نامجون:اوهوم
کلید زیرزمین رو برداشتم و رفتم در رو باز کردم. برای اینکه بتونم قیافش رو ببینم چراغ رو روشن کردم
ویو ا.ت
داشتم گریه میکردم که یک نفر در رو باز کرد و چراغ رو هم روشن کرد. نور مستقیم به صورتم میخورد برای همین چشمام رو بستم
ویو کوک
چراغ رو که روشن کردم چشماش رو بست. چقدر خوشگل بود. رفتم نزدیکش که چشماش رو باز کرد. یه ذره نگاش کردم و فهمیدم که گریه کرده.
ا.ت:تو کی هستی( با بقض)
_میتونی جونگکوک صدام کنی( لبخند)
ا.ت:تو ذهنش*چقدر جذابه
+اون یکی مرده که چند دقیقه پیش اومد کی بود؟
_تهیونگ
+آها
_وقتی همسن تو بودم پدرم منو به یه مافیا فروخت. پدر تو و پدر من و پدر نامجون با هم دوست بودن تا زمانی که پدر نامجون مرد و پدر تو اموالش رو بالا کشید. بعد از یه مدت پدرت با نامجون دوباره قرار داد بست و گولمون زد. و الان به خاطر همون چیزی که تهیونگ بهت گفت اینجایی. میخوام بهت کمک کنم. تا موقعی که مشخص بشه پدرت نجاتت میده یا نه قول میدم نزارم کسی اذیتت کنه.
+تو خیلی مهربونی( بغض)
_(لبخند)خب دیگه من باید برم.
+خدافظ
ویو تهیونگ
با دختره یه ذره حرف زدم و اومدم بیرون. ولی یه چیزی ذهنمو خیلی درگیر کرده. حق با دختره بود. اگر باباش برای نجاتش نیاد، نامجون چه بلایی سرش میاره؟
اون خیلی بچه اس.
رفتم توی پذیرایی امارت. همه ی اعضا اونجا بودن.
جونگکوک:چیشد هیونگ؟
ته:هیچی فقط دلیل گروگان گرفتنش رو بهش گفتم. و یه سوال برام پیش اومد.
اعضا:بپرس
ته:اگر باباش نیاد، باهاش چیکار میکنین؟
نامجون:میکشیمش
بعد از اینکه نامجون اینو گفت دیگه حرفی نزدم.
ویو کوک
_نامجون میتونم برم دختره رو ببینم؟
نامجون:اوهوم
کلید زیرزمین رو برداشتم و رفتم در رو باز کردم. برای اینکه بتونم قیافش رو ببینم چراغ رو روشن کردم
ویو ا.ت
داشتم گریه میکردم که یک نفر در رو باز کرد و چراغ رو هم روشن کرد. نور مستقیم به صورتم میخورد برای همین چشمام رو بستم
ویو کوک
چراغ رو که روشن کردم چشماش رو بست. چقدر خوشگل بود. رفتم نزدیکش که چشماش رو باز کرد. یه ذره نگاش کردم و فهمیدم که گریه کرده.
ا.ت:تو کی هستی( با بقض)
_میتونی جونگکوک صدام کنی( لبخند)
ا.ت:تو ذهنش*چقدر جذابه
+اون یکی مرده که چند دقیقه پیش اومد کی بود؟
_تهیونگ
+آها
_وقتی همسن تو بودم پدرم منو به یه مافیا فروخت. پدر تو و پدر من و پدر نامجون با هم دوست بودن تا زمانی که پدر نامجون مرد و پدر تو اموالش رو بالا کشید. بعد از یه مدت پدرت با نامجون دوباره قرار داد بست و گولمون زد. و الان به خاطر همون چیزی که تهیونگ بهت گفت اینجایی. میخوام بهت کمک کنم. تا موقعی که مشخص بشه پدرت نجاتت میده یا نه قول میدم نزارم کسی اذیتت کنه.
+تو خیلی مهربونی( بغض)
_(لبخند)خب دیگه من باید برم.
+خدافظ
- ۲.۶k
- ۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط