₽=last...I AM TIRED
جیمی<خ...خانم چیزی شده چرا انقدر یواش
صحبت میکنین براچی باید به عمارت آراس حمله کنیم>
جینا<آراس مارو گروگان گرفته فقط سریع باش>
جیمی<چشم،چشم نگران نباشید>
جینا<خوبه>
قط کردم
که یکدفعه در باز شد
آراس<خب که من شل مغزم و یادم رفته گوشیتو از جیبت
بردارم.....هوممممم>
جینا<آ....آراس>
جیمین ویو
جینارو بردم پشتم
جیمین<اره همه اینارو گفت مثلا که چی هاااا
میخوای چیکار کنی>
ویو جینا
موقعی که دستمو گرفتو بردم پشتش یه حس امنیت و
خوبی بهم منتقل شد...
آراس ویو
به اون جوجه کوچولو گفتم<جوجو تو جینا رو
گرفتی پشتت و بعد قه قهه ای زد>
و خواست بره و جیمینو بزنه که قبل وارد عمل شدن
پخش زمین شد
جیمین<چیشد جوجو حالا وقت منه و*قه قهه زد>
و موقعی که آراس و ادماش میخواستن به سمتمون
حمله ور بشن ادمای جینا اومدن و تمام ادمای
اراسو کشتن و...
جینا<جیمی ممنون که به موقع اومدی ولی اراسو
نکش ببرش اتاق شکنجه هنوز باهاش کار دارم>
و.....
جینا<اقای جیمین فک نکن با این کاری که کردی میزارم بری قبلا گفته بودم تو مال منی>
جیمین<منو مسخره کردی حتما باید دم مرگ باشم تا
بزاری برم؟؟؟
جینا<شاید اره شایدم نه>
جیمین<برو بابا من به تو کار ندارم>
خواستم برم که تمام بادرگاردای جینا اومدن جلوم
و به دستور جینا گرفتنمو دوباره بردنم به عمارت و
هر تقلایی که کردم سر انجامش پایان خوبی نداشت
پس تصمیم گرفتم کاری انجام ندم و بزارم کارشونو بکنن
و بله انداختنم تو اتاق و و درو قفل کردن
.......
چند ساعت بعد
در اتاقم باز شد و اجوما اومد تو
اجوما<پسرم این نامرو خانم واستون فرستاده....داخل نامرو باز کردمو شروع کردم به خوندن
.....
توی این چند ساعت خیلی فکر کردم جیمین،من خیلی
خودخواه بودم و تورو واسه ی خودم میخواستم
اما تو با بودن با من فقط صدمه میبینی برا همین میتونی
بری نگران بادیگاردا و ادمامم نباش بهشون گفتم
میتونی بری امیدوارم هرجا که میری خوش باشی
دوست دارم
جینا...
.....
خیلی عوضی ای حالا که منو وابسته و عاشق خودت
کردی ازم میخوای که برم؟؟؟
متاسفم ولی واسه پشیمون شدن دیره
.......
ساعت توی اتاق ۰۲:۰۰شب رو نشون میداد
و هنوز خبری از جینا نبود که یکدفعه در باز شدو چهره جینا که مشخص بود کلی گریه کرده نمایان شد
و انگار گریه که هیچ بالاش مشروبم خورده بود
اخ جینا اخ از دست تو
ویو جینا
گفتم جیمینو ببرن و دوباره تو اتاق زندانیش کنن
اما وقتی با خودم فکر کردم گفتم اگه من دسش دارم پس
باید خوشحالیشو بخوام
و شروع کردم به نوشتن یک نامه[محض اطلاعتون از
جیمین گوشیشو گرفتن برا اینکه فرار نکنه و العان جینا
نامه نوشته]
وبعد نوشتن نامه و دادنش به جیمی رفتم بار
و تا خِر خِره خوردمو گریه کردم و صاحب بار
بزور از بار کشوندم بیرون و....جیمی هم اوردم
عمارت و کمکم کرد بیام تو عمارت رفتم تو اتاقی که
دیگه جیمینی توش وجود نداشت تا با بوش رفع دلتنگی
کنم که جوری که حدسشو میزدم توهم زده بودم که
جیمین اینجاست
پایان ویو نیونا
جیمین<جینا خوبی>
جینا<چرا چرا باید توهم بزنم یعنی انقد عاشقتم
اصلا چرا اجازه دادم بری عرررررر*گریه>
جیمین<جینا چی میگی من اینجام>
جینا<نه این تو نیستی من دارم توهم میزنم
عررررررررر>
جیمین<خدایااااااا صبر بده>
جینا همینطور داشت گریه میکر که تق افتاد رو تخت
خیلی نگران شدم رفتم طرفش که دیدم خانم خوابش برده
خدایااااااااا دیوونه شدم
جاشو رو تخت مرتب کردم و کنارش خوابیدم
صبح
ویو جینا
اخخخخخ بلند شدم سرم داشت میترکید از درد کمی
چشامو باز کردم که با صورت خوابالود و پف کرده
جیمین مواجه شدم
جینا<یاخداااااا تو اینجا چیکار میکنی>
جیمین<هههه خانم جینا خودت اوردیم اینجا بعد ارم
میخوای برم؟؟؟؟متاسفم ولی حالا حالا ها....حالا حالا ها که
نه اما تا موقع مرگم ور دلت هستم>
جینا<هاااا*گیج>
جیمین<خانم گیج میگم باهام ازدواج میکنی؟؟؟>
جینا<چییییییی*داد>
جیمین<نمیخوای؟>
جینا<چراااااااا*داد>
جیمین<چرا داد میزنی*خنده>
جینا<نمیدونم*داد>
جیمین<انقدر داد نزن چیششششش گردنشو گرفتمو ل.بمو
چسبوندم به ل.بش و......
بله دیگه ایناهم به خوبی خوشی باهم زندگی کردن
و ادمینتونم از بس نوشت جون داد...
تامام*.
.
.
#وانشات
#فیک
#فیکشن
#فکیشن
#ایمجین
صحبت میکنین براچی باید به عمارت آراس حمله کنیم>
جینا<آراس مارو گروگان گرفته فقط سریع باش>
جیمی<چشم،چشم نگران نباشید>
جینا<خوبه>
قط کردم
که یکدفعه در باز شد
آراس<خب که من شل مغزم و یادم رفته گوشیتو از جیبت
بردارم.....هوممممم>
جینا<آ....آراس>
جیمین ویو
جینارو بردم پشتم
جیمین<اره همه اینارو گفت مثلا که چی هاااا
میخوای چیکار کنی>
ویو جینا
موقعی که دستمو گرفتو بردم پشتش یه حس امنیت و
خوبی بهم منتقل شد...
آراس ویو
به اون جوجه کوچولو گفتم<جوجو تو جینا رو
گرفتی پشتت و بعد قه قهه ای زد>
و خواست بره و جیمینو بزنه که قبل وارد عمل شدن
پخش زمین شد
جیمین<چیشد جوجو حالا وقت منه و*قه قهه زد>
و موقعی که آراس و ادماش میخواستن به سمتمون
حمله ور بشن ادمای جینا اومدن و تمام ادمای
اراسو کشتن و...
جینا<جیمی ممنون که به موقع اومدی ولی اراسو
نکش ببرش اتاق شکنجه هنوز باهاش کار دارم>
و.....
جینا<اقای جیمین فک نکن با این کاری که کردی میزارم بری قبلا گفته بودم تو مال منی>
جیمین<منو مسخره کردی حتما باید دم مرگ باشم تا
بزاری برم؟؟؟
جینا<شاید اره شایدم نه>
جیمین<برو بابا من به تو کار ندارم>
خواستم برم که تمام بادرگاردای جینا اومدن جلوم
و به دستور جینا گرفتنمو دوباره بردنم به عمارت و
هر تقلایی که کردم سر انجامش پایان خوبی نداشت
پس تصمیم گرفتم کاری انجام ندم و بزارم کارشونو بکنن
و بله انداختنم تو اتاق و و درو قفل کردن
.......
چند ساعت بعد
در اتاقم باز شد و اجوما اومد تو
اجوما<پسرم این نامرو خانم واستون فرستاده....داخل نامرو باز کردمو شروع کردم به خوندن
.....
توی این چند ساعت خیلی فکر کردم جیمین،من خیلی
خودخواه بودم و تورو واسه ی خودم میخواستم
اما تو با بودن با من فقط صدمه میبینی برا همین میتونی
بری نگران بادیگاردا و ادمامم نباش بهشون گفتم
میتونی بری امیدوارم هرجا که میری خوش باشی
دوست دارم
جینا...
.....
خیلی عوضی ای حالا که منو وابسته و عاشق خودت
کردی ازم میخوای که برم؟؟؟
متاسفم ولی واسه پشیمون شدن دیره
.......
ساعت توی اتاق ۰۲:۰۰شب رو نشون میداد
و هنوز خبری از جینا نبود که یکدفعه در باز شدو چهره جینا که مشخص بود کلی گریه کرده نمایان شد
و انگار گریه که هیچ بالاش مشروبم خورده بود
اخ جینا اخ از دست تو
ویو جینا
گفتم جیمینو ببرن و دوباره تو اتاق زندانیش کنن
اما وقتی با خودم فکر کردم گفتم اگه من دسش دارم پس
باید خوشحالیشو بخوام
و شروع کردم به نوشتن یک نامه[محض اطلاعتون از
جیمین گوشیشو گرفتن برا اینکه فرار نکنه و العان جینا
نامه نوشته]
وبعد نوشتن نامه و دادنش به جیمی رفتم بار
و تا خِر خِره خوردمو گریه کردم و صاحب بار
بزور از بار کشوندم بیرون و....جیمی هم اوردم
عمارت و کمکم کرد بیام تو عمارت رفتم تو اتاقی که
دیگه جیمینی توش وجود نداشت تا با بوش رفع دلتنگی
کنم که جوری که حدسشو میزدم توهم زده بودم که
جیمین اینجاست
پایان ویو نیونا
جیمین<جینا خوبی>
جینا<چرا چرا باید توهم بزنم یعنی انقد عاشقتم
اصلا چرا اجازه دادم بری عرررررر*گریه>
جیمین<جینا چی میگی من اینجام>
جینا<نه این تو نیستی من دارم توهم میزنم
عررررررررر>
جیمین<خدایااااااا صبر بده>
جینا همینطور داشت گریه میکر که تق افتاد رو تخت
خیلی نگران شدم رفتم طرفش که دیدم خانم خوابش برده
خدایااااااااا دیوونه شدم
جاشو رو تخت مرتب کردم و کنارش خوابیدم
صبح
ویو جینا
اخخخخخ بلند شدم سرم داشت میترکید از درد کمی
چشامو باز کردم که با صورت خوابالود و پف کرده
جیمین مواجه شدم
جینا<یاخداااااا تو اینجا چیکار میکنی>
جیمین<هههه خانم جینا خودت اوردیم اینجا بعد ارم
میخوای برم؟؟؟؟متاسفم ولی حالا حالا ها....حالا حالا ها که
نه اما تا موقع مرگم ور دلت هستم>
جینا<هاااا*گیج>
جیمین<خانم گیج میگم باهام ازدواج میکنی؟؟؟>
جینا<چییییییی*داد>
جیمین<نمیخوای؟>
جینا<چراااااااا*داد>
جیمین<چرا داد میزنی*خنده>
جینا<نمیدونم*داد>
جیمین<انقدر داد نزن چیششششش گردنشو گرفتمو ل.بمو
چسبوندم به ل.بش و......
بله دیگه ایناهم به خوبی خوشی باهم زندگی کردن
و ادمینتونم از بس نوشت جون داد...
تامام*.
.
.
#وانشات
#فیک
#فیکشن
#فکیشن
#ایمجین
۶۱.۵k
۰۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.